ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انیس النفوس» ثبت شده است

می نویسم برای تویی که، هرگاه سخت دلتنگم و غریب، مرا می خوانی...

می نویسم برای تنها عشق آسمانیِ شهرم، برای بانویی که خورشید کوچکترین چراغ حریم اوست...

می نویسم برای تویی که آمدی به مهمانی؛ اما ماندی و برای همیشه میزبان شهر دلـــــم شدی...

می نویسم برای خواهری که غربت انیس النفوسِ دلها را، تاب نیاورد و در عشق او چون پروانه ای به طوافِ شمع روشنِ آستانش پر گشود، و پر و بالش در اشتیاق دیدار و تسلیم شدن به رضای معشوق سوخت، و بی دیدنِ رویِ دل آرایِ مقصود، در مقصدِ جان ها چشمانِ عاشقش را، به روی زمینیان فرو بست...

می نویسم برای کسی که یک وقت هایی هست که، جز او محرمی نیست... و من، آن وقت ها را بسیار دوست دارم! وقت هایی که می شود هر روز باشد و هر لحظه و هر ثانیه...

آمدم بگویم هر روزی را که با تو خلوت می کنم فقط و فقط تو را بی نهایت، عاشقم من... عاشقم، عاشقِ بودنت، عاشقِ خواستنت و عاشقِ داشتنت... محرم دل، گاه و بیگاه، نه! همیشه به نگاهت مهمانم کن...

 

+به بهانه عروج آسمانیِ بانوی عشق، مهمان 17 روزه ی شهرم که اینک خورشید هم به اذنِ میزبانی او، طلوع و غروبش را هر روز از پسِ گنبد طلایی اش به نظاره می نشیند... بشنوید: (چند روزیست دلم ناله ممتد دارد ...)

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۵۳
ریحانه خلج ...

دلـــــ، بسته ام

به دستانِ گشاینده ی تو،

بانو...

 

ترنج

 

مقابل ضریح کتاب به دست سلام آخر را می دادم که آمد کنارم و دستان مادرانه اش را گذاشت روی شانه ام و با لهجه شیرینش که قند توی دلم آب میکرد گفت: مادر اینجا هم اذن ورود داره مثلِ حرم سلطان؟ می تونی بلندتر بخونی من هم بشنوم؟ لحظه ای مکث کردم و به چهره آرام و صورت پر از چین و چروکش خیره شدم و بعد گفتم:بله حرم بانو هم اذن ورود دارد مادر...بسم الله و باذن الله... خواندم و تمام شد، گفتم می خواهی زیارتنامه هم... انگار حرف دلش را که از شرم به زبان نیاورده بود زده باشم با شوق گفت: خیر از جوانی ات ببینی... به سمت ضریح رفتیم و... اَلسَّلامُ عَلَیْک ِ یا بِنْتَ وَلِىِّ الله ِ ؛ سلام بر تو اى دختر ولىّ خدا؛ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ الله ؛ سلام بر تو اى خواهر ولىّ خدا؛ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِىِّ اللهِ ؛ سلام بر تو اى عمه ولىّ خدا؛ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ موُسَى بْنِ جَعْفَر ؛ سلام بر تو اى دختر موسى بن جعفر؛ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ؛ رحمت و برکات خدا بر تو باد...

گفتم: تمام شد مادر، حاجت روا باشی...با حلقه ی از اشک و برق نوری در چشمانش نگاهم کرد و دستانش را به سوی ضریح گرفت و چند دعا کرد و آخرش هم گفت: عاقبت بخیر باشی، حرم امام رضا علیه السلام برات دعا می کنم... کمتر از حقیقت نیست اگر بگویم، که انگار دنیا را به من داده باشند آن وقت... همیشه عاشقِ اینم خیری پیش رویم باشد و چشمی بدهند که نادیده از آن نگذرم... راست می گفت؛ خیر و خوبی فراوان است در مسیر آدم ها، اما اگر به ما نمی رسد و یا اندک بهره داریم از آن، از بدی کردار و اعمال خود ماست... الهی عطا کن دستی گره گشا و رویی خوش، خُلقی پسندیده و مکارم اخلاقی که شایسته شویم به مجاورتِ حریم و کاشانه ی حضرت عشق...

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۰۲:۰۱
ریحانه خلج ...

می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار... آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود... کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت...

می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش...

راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد... و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی... و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم...  و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید ...

و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما... و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و ...

ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست... هنوز هم دلم آنجا، جا مانده... کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است... و سرِ آخر هم  دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی... و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش... بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه... حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن...و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو...

نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی... سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی... هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به  ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم... این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من... و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب... یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از...

سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها...آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای... بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت... حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن...

حرف دل همین...(+)

 

انیس النفوس

 

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۲:۴۴
ریحانه خلج ...

در اوج بی نفسی هایی که بی قرار می شوم...

 مسیر توست که تنها راه نَفَس می گشاید...

  آخرین فرصت برای تنفس باقیست...

 دستِ دلِ گرفته ام را بگیر و با خودت ببر...

ببر به آسمانِ هوایی که هرگز نگیرد...

ببر به اجابت انبوه دعا...

 

 

چشم مرا،پیاله ی خون جگر کنید
هر وقت تَر نبود به اجبار تَر کنید...
بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
مارا فضیل فرض کنید و نظر کنید
این تحبس الدعا شدن از مرگ بدتر است...
فکری برای این نفس بی اثر کنید
العفو گفتنم که به جایی نمیرسد
ذکر حسین ح س ی ن مرا بیشتر کنید
در میزنیم و هیچ کسی وا نمیکند
پس زودتر امام رضا را خبر کنید...

+عرفه حرم عشق انیس النفوس...

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۱:۱۳
ریحانه خلج ...

کاش میدانستی، چه اندوه بزرگی است، وقتی قطار از سمت مشهد باز می گردد و میان آن همه سکوت، دلت می لغزد به سمت ریل زندگی و باز دلتنگ می شوی و بغض می کنی و خیره به پنجره اشک میریزی به پهنای صورت...

کاش می دانستی، چقدر تلخ است روی کاغذ پاره های خط خطی شده ی ذهن، توی کوپه ی یکی مانده به آخر امضا کنی، دیگر تمام شد...

کاش میدانستی، وقتی پشت شیشه های باران خورده ی قطار را می نگرم، پلک هایم نمناک از دلتنگی است...

کاش میدانستی، من هنوز هم نفهمیده ام چطور می شود آهوی دلت تنها شود و روبروی پنجره فولاد باشی و دلت بگیرد و هوای کبوتران حرم به سرت بزند...

کاش میدانستی، چقدر آن روزها که بودی و با دل و جانم بازی می کردی، منِ سرگشته قدم به قدم از تو فاصله میگرفتم...

کاش میدانستی، این روزها چقدر نفس هایم به شماره می افتد در غمِ وداعت، و تمنای بودنت و ماندنت، حالِ منِ خسته ی دلشکسته را دگرگون تر می سازد...

کاش میدانستی، چقدر سخت است در صحن آزادی قدم بگذاری و زیر آن همه نور، دلت باز اسیر باشد و بغض، گلوگیرت شود و تو نتوانی اشک بریزی...

کاش میدانستی، تمام صحن آزادی را تا باب الجواد علیه السلام  گریستم، اما دلم باز نشد...

کاش میدانستی، که چقدر حرف دلم را ساده می گویم، من فقط یک سفر را آرزو دارم بی هیچ بازگشتی... آرزو دارم مسافری باشم تا انتهای تنهایی... سفر به جایی که جز تــــــــو، هیچ چیز و هیچ کس در آن نباشد... سفر به دورترین شهر جهان، سفر به جایی شبیه آسمان... مسافرم می کنی ؟؟

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۴۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما