ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بانو» ثبت شده است

سال هاست، تو مطلع غزلی شده ای که شاعران نسروده اند!

و سر آغاز نور شگفتی که روشنایی خورشید را خجل کرده...

بیا و بگو؛ کدامین صبح به پاسخ سلام تو آغاز می شود؟

و کدامین سال، به فروغ روشنِ سینِ سلامتی آمدنت...

هر بهار، سفره هایی پر از سین داریم اما در میانه راه؛

ما مانده ایم در حسرت پاسخ سلامی کوتاه ...

و هفت سین های مکرری که بی تو چیده ایم،

همه سرشار از اندوه و آه ...

باور کن این همه ندیدن تو، دردیست جانکاه...

بیا که همه هستیم چشم بر راهِ یک نگاه...

چه خوش است آن رستاخیزی که عطرِ شکوفه های یاس،
با گلاب ناب و خالص، در هم آمیزد،
و نقش روزگاران، همه گلِ نرگس شود،
و در آن فروردین بهشتی، که تو بیایی...

و رنجِ های بی امان را از دوش آب و خاک برداری...

و آب را دوباره به مهرِ مادر آفتاب بستانی و برسانی بر خاکِ تشنه ی وجود...

و سرافرازمان کنی به دیدن جلوه رخ آفتابی ات...

و بگشایی سِرِ این راز بزرگِ بهانه ی خلقت(1) را

در آن بهار، ما رستگار خواهیم شد ...

 

 

(1)"لولاک لما خلقت الأفلاک"

«یـا أَحْمَدُ! لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ، وَ لَوْلا عَلِىٌّ لَما خَلَقْتُکَ، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُکُما»؛ هان اى احمد! اگر تو نبودى، جهان را نمى ‏آفریدم و اگر على نبود، تو را، و اگر فاطمه نبود، من شما دو نفر را نمى‏ آفریدم.( الجنّة العاصمة، ص149 با اندک تفاوت در واژه‏ها؛ ضیاء العالمین، ص187 وکشف اللئالى عن جابر بسند وثیق وفى ذیله ثم قال جابر هذا من الاسرار التى امرنا رسول‏اللّه‏ صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله بکتمانه الا عن اهله؟ و ملتقى البحرین، ص14، و الجنة العاصمه، ص149ومجمع البحرین.)

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۲
ریحانه خلج ...

لیلای شهرِ من،

عاشقان تو، مجنونِ همین سرزمینند

و خریداران یوسف وجودت، از همین مردمان...

تعبیر کن خواب واره ی تمامِ لحظه های مرا ...

چونان چشمانی که خوابِ عشقت را ندیده،

اشتیاقِ جانِ تب دار را، در کویت تعبیر کنند به دلدادگی...

روشن ترین نگاهت را؛ تفسیر خواهند کرد چشمانم،

وقتی تنها تو بخواهی ام...

بدان که چشمهایم را در نگاهت دوخته ام ...

دستم به دامانت ...

فقط مگو، مرا نمی خواهی...

+برای عرض ارادت به حضرت، دعوتید به جشنواره ی ملی وبلاگ نویسی دختر آفتاب

 

 

 

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۴۳
ریحانه خلج ...

بهار آمد و تا چشم بر هم بزنی رفته... مثل تمام عمر، و تمام روزهای رفته و روزگاری که با ما، یا بی ما؛ روزی خواهد آمد و می رود...

امسال هم، همچون سال قبل؛ نگاه خیسم را برداشتم و با خود بردم، و در حوالی سفره ی پر از سینِ همین زمین، رها کردم. سکوت دلم، ترانه ای شد در هوای دلگشای حرم بانو، و درست در احسنِ حال، در میانِ آیینه های رخشانِ حرم و مقابل نقره نشانِ ضریحش، میخکوبِ سنگفرش های سپید کفِ صحنش شدم و در زلال دقایق تحول سال؛ بر حولِ محور وجودش طواف کردم و قلب شکسته ام را نشانش دادم و گفتم به تغییری که در تدبیر اوست، راضی اش کن... و غرق شدم در اوجِ نگاهِ آسمان و در تزلزل گونه ها، و از پی گرمای قطراتِ بلوری که در برق چشمانم بود، سینِ سکوتم را چون رازی سر به مُهر، برایش شکستم و قطعه قطعه کاشی دلم را کنار هم چیدم و فقط و فقط، در زمزمه ی لب و جان ، آشکارا و نهان، تو را بی نهایت آرزو کردم و دیگر هیچ...

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...

و این ندبه به یادتان، قلم به دستم داد تا دوباره از نو آفریدم این روزهای نبودنت را با دلم... یک جمعه و یک ندبه... و هر روزهای این هفته ها میروند و در پی هم روز نو تا سالی دگر...و من نمی دانم، کدام جمعه در کدامین فصلِ این روزگار، ما را نزدیکتر می کند به آمدنِ تو ...

دستچین میکنم غربت انسان را می روم تا در هزار توی روزمرگی ها، به انتهای خویش برسم و در مردمان گم شوم... می خواهم ساده بنویسم، از دردها و رنج هایی که می برند... خیابان پر تردد و ایام آخر سال، و من در میان ازدحام آدم ها، تنهایی ام را در کوله پشتی خستگی ها ریخته و خود را گم میکنم توی همین دنیا... کودک ضجه میزند و پا می کوبد و به سختیِ کش مکش های مادر، از مقابل مغازه ی دلخواه هایش با شیونی که گوش بازارِ شلوغ دم عید را کَر کرده، عبور می کند! تندتر می روم تا از صدای آزار دهنده ی فریادهایش و بغض هایی که با گوشه چادر مادرش به دندان سپرده می شود بگریزم ... با خود می گویم؛ کاش تو بودی...

نمی دانم در میان این همه آدمِ دارا و ندار! من چه می کنم؟ انگار آدمی تا هست باید رنج بکشد، اصلا خودش هم فرموده:ما انسان را در رنج ها  آفریده ایم...و اما من، قرار بود بیایم و دل به آدم ها بسپارم و از دردهای مردم بنویسم... به سختی از ترافیک خیابان می گذرم ، دستفروش ها بساطشان پهن است و در سوز سرمای عصر زمستانی، تو گویی دنیا یکی دیگر از ساعات آخرین روزهایش را با تندی سپری می کند تا خود را یک گام زودتر برساند به...، شاید به تو...

آرامتر می روم تا در پیچ خیابان میان همین مردم گم شوم... فروشگاه ها را از جمعیتِ آدم ها به صف ایستاده می توان شناخت... سبد است دیگر... چهره ی چروک پیرمرد و عینکِ ته استکانی اش، حکایت از مصائبی دارد که، هر روز در نبود تو بر سرش آمده و می آیند... اندوه هایی که تمامی ندارد و هر روز بیش از پیش جانش را می ستاند؛ در این سن و سال با دستانی زمخت، کیسه ی برنج و روغن و مرغ را در یک دستش جا می دهد، تا بتواند تخم مرغ را هم بردارد! با چهره ای گرفته و خسته که گویی سالهاست لبخندی بر لب نداشته، به نگهبان فروشگاه می گوید: پنیر کِی می آید؟ راهم دور است درست بگو کرایه زیادی ندهم... جوان هم با لحنی خسته تر می گوید پدر جان من نمیدانم یک وقت هایی نیامده تمام است! پیرمرد غرغرکنان از شلوغی جمعیت خود را بیرون می کشد و می رود... د رخاطرم می گذر اگر تو... کاش تو بودی...

میگذرم ...این مسیر طولانی را باید با تاکسی رفت؛ سوار می شوم دو زن و یک کودک داخل خودرو منتظرند؛ مردی جوان از راه میرسد و حرکت! راننده گویی از سنگینی کار و شلوغی این روزهای شهر بیزار باشد شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مدیران دولتی و سرِ آخر خودش خسته از نگرفتن جواب می گوید: امروز باز هم آمریکا تهدید به تحریم کرده... این ها هم گزینه هایشان برداشتنی نیست و هر روز هم میزشان بزرگ و بزرگتر می شود، و ما خود را به تمسخر گرفته ایم با این توافقات... مرد جوان با تبسمی بر چهره و قیافه ای حق به جانب و چنان اتو کشیده و آرام سخن می گوید که... آقا جان تقصیر خودتان است انقلاب کردید؛ حالا بکشید... ظرافت کارشان در همین ظریف نهفته! بروید ببینید چقدر وضع مردم بعد از توافقات بهتر است! این گزینه ها را هم یکی یکی بر می دارند اگر شما دست از این مرگ گفتن هایتان بردارید... خسته از شنیدن توهمات مرد جوان، بی تفاوت نسبت به دنبال کردن ادامه ی بحثشان، سرم را می اندازم پایین و مشغول جابجا کردن کلیدهای گوشی همراهم می شوم، کودک شیطنت می کند می خواهد با گوشی بازی کند! مادرش سریع چهره در هم می کشد به نشانه دست نزن؛ او را منصرف می کند!!!

از این سیاست تلخ و حکایت دلمردگی مردمان، در آستانه ی بهاری که روزمرگی ها در عطر غم انگیز آمدنش هم بی تو موج میزند، بیزارم... دلم کمی نفس و هوای خوش آسمان می طلبد... راه حرم بانو را پیش می گیرم تا عهد تازه کنم... و شاید حرف هایی که همیشه نمی شود نوشت را آنجا بگویم... درست در آستانه، جای اندکی که روسری های رنگارنگ و سفره و بساط ها پهن است و فریاد ها بلند... میان این همه شلوغی، پیرمرد نابینا کتابِ "ارتباط با خدا" می فروشد و گندم برای کبوتر حرم... درست مقابل درب صحن امام رضا علیه السلام؛ رو به سوی چراغِ همیشه روشن دلم، کسی یا فاطمه اشفعی لنا می خواند و اذنِ ورود...

از رواق های تو در تو و حوض میان صحن می گذرم و با تو چون همیشه؛ از بار اندوه ها سبک می شوم... وقتی بیرون میزنم دیگر حرفی نمانده، از درب دیگرِ حرم هنوز خارج نشده ام که نوجوانِ دستفروش میان زرق و برق و این رونقِ کذایی بازارِ شب عید؛ بساط پهن کرده و فریاد میزند: پرچم و بیرق سیاه بخرید! همین طور که سر بندهای یازهراسلام الله علیها را زیر و رو می کند، بلند می گوید امسال عید نداریم!!! کسی بی مادری اش را عید نمی گیرد... و این حرف هایش فقط کمی معرفت می خواهد و جرعه نوشی از سبوی عشق... دلم سخت می گیرد... از این همه نیامدنت... باز بگویم، کاش بودی؟ مگر می شود تو باشی و ما بی تفاوت از این بیرق های عزای حضرتِ مــادرت بگذریم؟ نقطه.

 

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۵
ریحانه خلج ...

می نویسم برای تویی که، هرگاه سخت دلتنگم و غریب، مرا می خوانی...

می نویسم برای تنها عشق آسمانیِ شهرم، برای بانویی که خورشید کوچکترین چراغ حریم اوست...

می نویسم برای تویی که آمدی به مهمانی؛ اما ماندی و برای همیشه میزبان شهر دلـــــم شدی...

می نویسم برای خواهری که غربت انیس النفوسِ دلها را، تاب نیاورد و در عشق او چون پروانه ای به طوافِ شمع روشنِ آستانش پر گشود، و پر و بالش در اشتیاق دیدار و تسلیم شدن به رضای معشوق سوخت، و بی دیدنِ رویِ دل آرایِ مقصود، در مقصدِ جان ها چشمانِ عاشقش را، به روی زمینیان فرو بست...

می نویسم برای کسی که یک وقت هایی هست که، جز او محرمی نیست... و من، آن وقت ها را بسیار دوست دارم! وقت هایی که می شود هر روز باشد و هر لحظه و هر ثانیه...

آمدم بگویم هر روزی را که با تو خلوت می کنم فقط و فقط تو را بی نهایت، عاشقم من... عاشقم، عاشقِ بودنت، عاشقِ خواستنت و عاشقِ داشتنت... محرم دل، گاه و بیگاه، نه! همیشه به نگاهت مهمانم کن...

 

+به بهانه عروج آسمانیِ بانوی عشق، مهمان 17 روزه ی شهرم که اینک خورشید هم به اذنِ میزبانی او، طلوع و غروبش را هر روز از پسِ گنبد طلایی اش به نظاره می نشیند... بشنوید: (چند روزیست دلم ناله ممتد دارد ...)

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۵۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما