ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خون» ثبت شده است

بوی سیب، در آغاز راه پاییز خیال انگیز پیچیده...

و نوای حزین پر و بال فرشته های سرگشته ی حریم ملکوت،

در آوای اصوات دلنشین "سلام بر تویی" که دل ها هر روز نجوا می کنند،

ندا بر می آورد که یک چله مانده تا نور و خون و جنون و عطر بهشت،

در هم آمیزد و دگر باره سنفونی بی نظیر "روز دهم" را بنوازند...

آنجا که همه ی "او" و خاندانش میشوند، "هو"... 

 

پ.ن:چهل روز تا فتح خون باقیست...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۲
ریحانه خلج ...

اندکی پیش از این،

می اندیشیدم چگونه در میانِ موجِ خون، می توان این همه زیبا دید(+)

اما بعدترها فهمیدم، چشم ها هم اگر عاشق باشند،

رازدار می شوند، همچون  سَرها...

و زینب، وقتی بی ح س ی ن  شد

در پسِ پرده ی اشکِ فراق،

با همان چشم های عاشقش،

که لبریز بود از خدا...

و در ورای لب و دندان های غرقِ خونِ او،

 دلرباترین صوت عاشقانه ی عالم را

بر بلندی نی شنید،

آنگاه که عشق

بر لب هایش تلاوت می شد...(+)

 پس چون با نوای عشق دل آرام گرفت،

زیباترین جلوه ی هستی نمایان شد...

//bayanbox.ir/id/3481445219087627000?view

+به بهانه ی 12 بهمن؛وعده ی بگذشته و پایان یک سال دیگر بی کربلا زیستن و بی تو بودنِ من...

 

۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۳۶
ریحانه خلج ...

در شبِ یلدای هجران،

از فراقِ کربلایت، حافظ بخوانم یا لهوف؟

خودت بگو؛

قصیده ی بی روح، تلخ تر از این؟

مثنوی اندوه، بلندتر از این؟

همه رفته اند و من تنها ماندم...

آهی سرد دارد دلــم؛

چه بگویم؟

در اوج دلتنگی ها، باز هم جاماندم...

 

 

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۲ ، ۲۱:۳۱
ریحانه خلج ...

 خوب است قلم از دل بنگارد و خوبتر اینکه، دل؛ غرق عشقی باشد که، او را پایانی نیست...

قلم را به دستِ دلی سرگشته دادم و دل باز هم، سررشته ی کلام را برد به سمت تو... و هرگز نمی شود سخنی از تو باشد و قافیه ی تمامِ نگاره ها با عشق، جور نباشد... و وزن واژه هایم، همیشه در ساعتِ عاشقی کوکِ نگاهیست که بر مدارِ رویایی دیدارِ تو می چرخد، تا زمان عشقت را، با میزان جنونِ مدام من در قیاس آورد و نگاهِ عاشقانه ات را بر صفحه ی سپیدی دیگر رقم زند...

و درست میان حروفِ جادوادنه ی ذهن، دل را سخنی با گام های خسته است... برای روزی که می خواهد، تا ابد عاشق بماند... لطفا چند قدم پیش تر برو تا دل آرام را، بنگری... آنجایی که جایی برای ایستادن نیست و رفتن، تنها راه ماندنِ ابدیِ یک عاشقانه است...

و عشق یعنی تو... تویی که،عمر مرا؛ هر روز کهنه تر می کند عشقت؛ و من می مانم و روزگاری که در حوالی نگاه تو، مستانه چرخ میزنم در سماع نگاهت... آنگاه باز زنده می شوم و در عشقت می میرم... بگذار تمام جانم، در خلوت نگاهت ذوب شود و خاکسترش را بر بادِ راهی دهم که؛ قاصدکِ آمدنش را فرو می نشاند... فقط کمی بیشتر نگاهم کن...

دل می داند  مُحرمت آمد و رفت دارد و عاشقانه ی من و تو، همچنان در حرکتِ پیوسته گام هایم پایدار، برجاست...

این رازِ هر عشق است که، چون دلانه عاشق شدی... دستانت فقط، مشقِ اشتیاق دارد و چشمانت؛ شوقِ معشوق. شمعِ فراق می افروزی و چراغ وصال می جویی...  و چون در خزانِ عمر، عشق را نیافته ای؛ در فصل، وصل را میسر می نگری! آن هم فصلی به سرخی خزان... پاییزی که رنگ خون دارد و تو را می کشد به سمت مُحرم عاشقانه ای که باید عرض نیاز  کنی و ناز دلبر را خریدار شوی...و آنگاه که در اوج عشقی؛ از یاد مبر، که با چشمِ عاشقت، چه می نگاری...

روزهاست، روی این صفحه خاکستری، حرفی از عاشقانه های ناب نیست! و منِ خسته و دلبسته به دنیا را، هیچ کس نمی فهمد...

تو هم حالم را نمی فهمی دلِ من... نمی دانی چه می گذرد بر من و تو، نه بد است و نه خوب ، مانده،  تُهی و پوچ، باز هم مبهوت و در میان خاکستر اندوه...

کجا و کِی تمام می شود ندانم... وقتی من غرق شده ام در او...  در اویی که هیچ کجای ضمیرش مرا نمی خواند ... آه بگذار بگذرم...

دستم را که می گیرد نبضم می زند... انگار گویی زنده ام ... اما از من بپرس حال دلم را، که دل، خویش غرق آشوب است و بی دل شدنم را گواهی میدهد...

نبضم این روزها دروغگو شده مدام میزند و اصلا حال مرا نمی فهمد... حس میکنم با این لبخندهای پشتِ نقابِ فرویخته در چهره ام، دلم هم جنون گرفته، باید راهیِ جایی شود که درمانش تویی...

طبیب تجویز زهر برایم کند بهتر است از دوای شفایی که دوریت را رقم میزند... که پس از دیدار تو، شوکرانی نوشیده ام همه تلخ و ناگوار... بی نگاهِ تو حتی، زهر هم بر من اثر ندارد... نمی کُشد و راحت نمی کند... گاه می اندیشم بی تو، تمامِ عالم با راحتی من مشکل دارد... حتی نمی خواهند راحت بمیرم... دوای دردهای من...رهایم مکن، ح س ی ن...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۰۳:۴۴
ریحانه خلج ...

نوشته اند: از او چه آموختی؟
گفتم: به آموختن نرسیده ام هرگز؛ که آموختن در عمل است...

من فقط فهمیده ام...او مرده را زنده میکند ...
بی اعتقاد را معتقد می کند... بی عشق را مجنون میکند... عاشق را می کُشد...
خون ح س ی ن احیا می کند، تا دگرباره بمیراند به عاشقانه ی نابِ شهادت...

همان مرگی که تا ابد زندگیست... زندگی در عطر و بوی سیب...

همین...

 

سیب

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۱۱:۴۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما