ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقطه» ثبت شده است

و این ندبه به یادتان، قلم به دستم داد تا دوباره از نو آفریدم این روزهای نبودنت را با دلم... یک جمعه و یک ندبه... و هر روزهای این هفته ها میروند و در پی هم روز نو تا سالی دگر...و من نمی دانم، کدام جمعه در کدامین فصلِ این روزگار، ما را نزدیکتر می کند به آمدنِ تو ...

دستچین میکنم غربت انسان را می روم تا در هزار توی روزمرگی ها، به انتهای خویش برسم و در مردمان گم شوم... می خواهم ساده بنویسم، از دردها و رنج هایی که می برند... خیابان پر تردد و ایام آخر سال، و من در میان ازدحام آدم ها، تنهایی ام را در کوله پشتی خستگی ها ریخته و خود را گم میکنم توی همین دنیا... کودک ضجه میزند و پا می کوبد و به سختیِ کش مکش های مادر، از مقابل مغازه ی دلخواه هایش با شیونی که گوش بازارِ شلوغ دم عید را کَر کرده، عبور می کند! تندتر می روم تا از صدای آزار دهنده ی فریادهایش و بغض هایی که با گوشه چادر مادرش به دندان سپرده می شود بگریزم ... با خود می گویم؛ کاش تو بودی...

نمی دانم در میان این همه آدمِ دارا و ندار! من چه می کنم؟ انگار آدمی تا هست باید رنج بکشد، اصلا خودش هم فرموده:ما انسان را در رنج ها  آفریده ایم...و اما من، قرار بود بیایم و دل به آدم ها بسپارم و از دردهای مردم بنویسم... به سختی از ترافیک خیابان می گذرم ، دستفروش ها بساطشان پهن است و در سوز سرمای عصر زمستانی، تو گویی دنیا یکی دیگر از ساعات آخرین روزهایش را با تندی سپری می کند تا خود را یک گام زودتر برساند به...، شاید به تو...

آرامتر می روم تا در پیچ خیابان میان همین مردم گم شوم... فروشگاه ها را از جمعیتِ آدم ها به صف ایستاده می توان شناخت... سبد است دیگر... چهره ی چروک پیرمرد و عینکِ ته استکانی اش، حکایت از مصائبی دارد که، هر روز در نبود تو بر سرش آمده و می آیند... اندوه هایی که تمامی ندارد و هر روز بیش از پیش جانش را می ستاند؛ در این سن و سال با دستانی زمخت، کیسه ی برنج و روغن و مرغ را در یک دستش جا می دهد، تا بتواند تخم مرغ را هم بردارد! با چهره ای گرفته و خسته که گویی سالهاست لبخندی بر لب نداشته، به نگهبان فروشگاه می گوید: پنیر کِی می آید؟ راهم دور است درست بگو کرایه زیادی ندهم... جوان هم با لحنی خسته تر می گوید پدر جان من نمیدانم یک وقت هایی نیامده تمام است! پیرمرد غرغرکنان از شلوغی جمعیت خود را بیرون می کشد و می رود... د رخاطرم می گذر اگر تو... کاش تو بودی...

میگذرم ...این مسیر طولانی را باید با تاکسی رفت؛ سوار می شوم دو زن و یک کودک داخل خودرو منتظرند؛ مردی جوان از راه میرسد و حرکت! راننده گویی از سنگینی کار و شلوغی این روزهای شهر بیزار باشد شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مدیران دولتی و سرِ آخر خودش خسته از نگرفتن جواب می گوید: امروز باز هم آمریکا تهدید به تحریم کرده... این ها هم گزینه هایشان برداشتنی نیست و هر روز هم میزشان بزرگ و بزرگتر می شود، و ما خود را به تمسخر گرفته ایم با این توافقات... مرد جوان با تبسمی بر چهره و قیافه ای حق به جانب و چنان اتو کشیده و آرام سخن می گوید که... آقا جان تقصیر خودتان است انقلاب کردید؛ حالا بکشید... ظرافت کارشان در همین ظریف نهفته! بروید ببینید چقدر وضع مردم بعد از توافقات بهتر است! این گزینه ها را هم یکی یکی بر می دارند اگر شما دست از این مرگ گفتن هایتان بردارید... خسته از شنیدن توهمات مرد جوان، بی تفاوت نسبت به دنبال کردن ادامه ی بحثشان، سرم را می اندازم پایین و مشغول جابجا کردن کلیدهای گوشی همراهم می شوم، کودک شیطنت می کند می خواهد با گوشی بازی کند! مادرش سریع چهره در هم می کشد به نشانه دست نزن؛ او را منصرف می کند!!!

از این سیاست تلخ و حکایت دلمردگی مردمان، در آستانه ی بهاری که روزمرگی ها در عطر غم انگیز آمدنش هم بی تو موج میزند، بیزارم... دلم کمی نفس و هوای خوش آسمان می طلبد... راه حرم بانو را پیش می گیرم تا عهد تازه کنم... و شاید حرف هایی که همیشه نمی شود نوشت را آنجا بگویم... درست در آستانه، جای اندکی که روسری های رنگارنگ و سفره و بساط ها پهن است و فریاد ها بلند... میان این همه شلوغی، پیرمرد نابینا کتابِ "ارتباط با خدا" می فروشد و گندم برای کبوتر حرم... درست مقابل درب صحن امام رضا علیه السلام؛ رو به سوی چراغِ همیشه روشن دلم، کسی یا فاطمه اشفعی لنا می خواند و اذنِ ورود...

از رواق های تو در تو و حوض میان صحن می گذرم و با تو چون همیشه؛ از بار اندوه ها سبک می شوم... وقتی بیرون میزنم دیگر حرفی نمانده، از درب دیگرِ حرم هنوز خارج نشده ام که نوجوانِ دستفروش میان زرق و برق و این رونقِ کذایی بازارِ شب عید؛ بساط پهن کرده و فریاد میزند: پرچم و بیرق سیاه بخرید! همین طور که سر بندهای یازهراسلام الله علیها را زیر و رو می کند، بلند می گوید امسال عید نداریم!!! کسی بی مادری اش را عید نمی گیرد... و این حرف هایش فقط کمی معرفت می خواهد و جرعه نوشی از سبوی عشق... دلم سخت می گیرد... از این همه نیامدنت... باز بگویم، کاش بودی؟ مگر می شود تو باشی و ما بی تفاوت از این بیرق های عزای حضرتِ مــادرت بگذریم؟ نقطه.

 

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۵
ریحانه خلج ...

یک پای ثابتِ حرف هایم تویی...

اما میگذارمت کنار آینه ی غبار گرفته ی ایام و چند صباحی می خواهم خود را غرق کنم در ازدحام همین دنیا، بزنم به بال آسمان و زمین و از رویایی شدن شهادت و دل صاف کردن بنویسم و برسم به زمین سیاست و اقتصاد و ... اصلا می خواهم از خود تهی باشم و هجوم ببرم به پهنه ی لایتناهی امواجی که می گویند بی زاری از آن بی معناست! هی بال و پرم را بکوم به دسته ی قلمی لرزان و واژه های محبوسِ در اسارت را، جاری کنم روی سپید صفحات مجازی و حرف هایی را بنویسم که بیشتر به کار مردم می آید تا جان اسیر خودم... شاید به پاس آزادی روح کلمات، از اینجا عبور کنم و مرز خودخواهی دلم را بشکنم و برسم به تو، به تویی که آن سوی نبودن ها، در انتظار منی و آنجایی که همه بودن است و بودن ها همه با معنا...

مپرس چرا این حرف ها را قلمِ تو نوشت! که رسالت قلم فقط نوشتن نیست، که هر قلمی که برای تو ننویسد اصلا قلم نیست... بیشتر می نگارمت بعدها... بماند میان من و تو... نقطه.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱
ریحانه خلج ...

ای غزلِ ناب تمامِ شب گریه های من،و ای فروغِ جاودانه ی واژه هایم، تو قطعه ی بی کلامِ این روزها شده ای و همچون قصیده ای بی پایان، در دلِ هر مصرع، دیوان عاشقی را بیت به بیت ختم می کنی به هجران! سالهاست در مثنوی بلندِ تاریکی های عالم، همگان دلخوشند به طلوع خورشید روی تو، آنگاه که از پس ابرِ غفلتِ چشمانم، سر بر می کشی و دل می بری از عالمیان...

هر آن گاه که تو در دلِ تنهایی هایم بودی، خط به خطِ نگاره هایم می درخشید، اما چندیست که حضور تو در دل  این جانِ ناموزونِ من، و در میانِ حروفی بی معنا، حبس شده! و اینک من و دفتر کلماتِ بی ردیف و قافیه ام، خالی شده از حضور نابِ تو... گاهی می اندیشم آنقدر در الفبای عاشقانه هایم گم شده ای که، تمامی سطرهای دفترم سنگینی می کند از این همه تُهی بودن... و من غرق می شوم در سکوت نگاریِ ممتد کلمات، بی هیچ حرفی...

هر بار تا انتهای سه نقطه میروم بی تو؛ و باز می گردم! اما این روزها حالِ من، به نقطه ای تنهایِ تنها می ماند! و نقطه. معنایی جز "من"ِ تنها ندارد! و من به تنهایی، همیشه یک نقطه. دارم و اگر "تو" می باریدی چون خطوط بی انتهای عاشقی می رسیدم به سه نقطه... و تازه این جا، سرآغازِ کشفِ الفبای رازگونه ی عشق تو بود...

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۲۲:۵۴
ریحانه خلج ...

نقطه.

همیشه یعنی تمام...

اما

اینجا وقتی من نقطه. می گذارم یعنی،

این بار تــو تمامش کن!

 تا بعد از نقطه. 

از سرخط دوباره با تـــو، آغاز شوم...

 

 

 

کربلای تو، فقط یک نقطه. دارد...

راز خون در یک نقطه فاش شد...و عشق در کربلا به مسلخ رفت...
و از این رو تا ابد؛ عشق تنها یک نقطه دارد و آن نقطه هم بهشت زمین کربلاست...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۱:۵۲
ریحانه خلج ...

در این اشک، چه رازی نهفته است؟

وَه که، چه مرحمِ شور انگیزیست وقتی ندارمت...

این سحر هم؛ لبریز بود از گریه و خاطره...

چند قطره،آرام که نه، اما بارِ دلِ تلخ و خسته ات را سبکتر می کند...

روی همین صفحه مجازی بارها و بارها از تو نوشتم...

و هزاران بار هم ننوشتم و فقط خواستمت...

آخ که راست گفته بودند عشق تمامی ندارد...

عشق ذوب می کند و می سوزاند...

لهیب آتشی می شود که حُرم عطش می آفریند...

اما تمام نمی شود...

نه تو تمام میشوی، و نه عشقت...

انگار فقط من بودم که محکوم شدم به خاموشی و فراموشی ...

اعتراف می کنم که بی تو ، من از ازل تمام شدم...

اما تو هرگز، تا ابد در من تمام نمی شوی...

نقطه.

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۵:۰۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما