ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ... خدا نور آسمانها و زمین است...

همواره به کوچ بیاندیش،

که فصل های دنیا، بی او همیشه زمستانی ست، و پریدن دشوار!

و دنیا، هیچگاه مقصدِ نهایی پرندگانی که در پیِ مقصود،

پَرهایی باز دارند، نخواهد بود.

پس؛ اگر لانه در خورشید می خواهی،

پَرهایت را بگشا به پرواز...

که تا تــــــو پرنده ای،

خورشید هم، منتظر توست...

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۱ ، ۰۳:۳۰
ریحانه خلج ...
خیلی وقت است که دلم میگیرد در این کوچه های خاک گرفته و باریک دنیا...این دنیایی که هر روزش سخت می گذرد بر آدم های ساده ای که می خواهند خودشان باشند...
آدم هایی که برای تزئین و فریب دیگران، جلد مهربانی نشده اند! و خالص و ناب مهر می ورزند ...آدم های بی ریایی که برای بیشتر به دست آوردنِ دنیا، حاضر نیستند کمتر چشم بگشایند به دیدن اطرافشان...همه را دوست دارند از نور و روشنی نمی گریزند و غرق در تاریکی خویش نیستند...با مهر و ماه و آب و گیاه و پرندگان مهربان و یک رنگند... دلشان برای خوبی کردن تنگ نمی شود و سردی لانه ی گنجشک ها سرمای وجودِ آنهاست... آنهایی که در هر نسیم به دنبال عطر خوش گل ها، خوش بویی خانه ی دل خویش را به فراموشی سپرده اند و اسیر ظلمت نفس نگشته اند... آدم هایی که حسرت به دل از دنیا نخواهند رفت...چون چیز زیادی از دنیا طلبکار نیستند و همیشه دستانِ بخشنده ی دنیا بوده اند... آنهایی که قانعند به عشق ورزیدن های مدام به تمام موجودات عالم و این عشق آنها را، به سراپرده ی معشوق ازلی می رساند...که خوش گفته اند: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست...
آدم های مهربان، از جنس بهشت هستند، آنها تنها موجوداتی هستند که دلخوش می کنند که هنوز هم با تمام دلتنگی ها دنیایی، زیر چتر روزمرگی ها و هوای دودی و غبار آلود می توان اکسیژن زنده بودن را جذب کرد برای ادامه...
 
 

پ.ن:زمستانی سرد فرا رسیده و دستان گرم ما باید به شاخه های مهربانی آذین شود و به چراغ روشنی بدل گردد برای آرامش تمام ذرات عالم... گنجشک ها را دریابید...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۵۵
ریحانه خلج ...
آخرین شب بلند پاییز این سال هم رفت تا در دل خاطره ها ماندگار شود…

زمستان و آخرین فصل سرد در راه است…

و یــــلدا ثانیه ای بیشتر تاریکی نیست! بلکه سرآغاز سحریست که از پی آن خورشید متولد می شود…

روز میلاد خورشید ؛روز انتشار اشعه های بی کران نور و مهربانی است…

بهارِ خاطرات سرشار از مهربانی پاییزتان، بدون زمستان باد…

بارانی در راه است و خورشید از پس ابر طلوع خواهد کرد...

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۲۴
ریحانه خلج ...
زُل زده ام، به دور دست...

اینجا به وقت تقویم ها آخر پاییز است، نه آخر دنیا...

و دلم هوایی دگر دارد... هوایی از جنس تـــو ...

اما حالا که نیستی...

هوا ابری ست، اما هوس ِ بـاران ندارد ...

ای چشم ها شتاب کنید!

که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…

و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق...

و اینک... اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد ...

باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو...

 

افسران - احساس باران...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۲۱:۳۷
ریحانه خلج ...
هر شب جمعه به دنبال تو آواره می شوم به وادی افسونگر خیالم...در رویا پر میگیرم به دشت بلا و عصر هجرت ملائک به صحرای جنون...
بر بلندی مناره ی عقل می ایستم و می نگرم به وسعتِ تمام تاریخ، و جنون بی تکرار عاشقانه ی بزمی پر از شیدایی ملکوتیات را میهمان می شوم...
رایحه ی یاس در خاک کرب و بلا فدک را جلوه می کند و سخن از مِهر است، اینک باز تاریخ تکرار می شود و آبـــــــ  اکسیر عطشناک زبان های خشک در وادی تفتیده خون می شود...
در میان یاران کیمیای حسین، سر آغازِ مهاجران دل از خاک_ برکنده و دل به افلاک سپرده اذن میدان میگیرد! آنکه تا دیروز با تو نبود امروز آزاده میشود به اذن تو؛ و سر بر زانوی عشق جان میدهد... زان پس، پیر عشق عزم میدان می کند و دقایقی بعد هیچ یاری نیست...

هل من ناصر سر میدهد مظلومی بی یاور...خیمه گاهش لبیک گویان به سویش می شتابند...
با نوای عمو جان روبرویت ایستاده و دلبری می کند...کام میگیرد از  شیرین تر از عسل ...
و بعد رشید و دلیر چشم در چشم پیامبر میدان کربلا می دوزد حسین ... عبا بیاورید که آرام جانش می رود...
و اینک بر بلندای خیالم نشسته ام! قلبم به تپش افتاده، علم به دوش، قرص ماهی، مَشک بر میگیرد و عزم فرات می کند...اما امانش می دهند بی امان تو... دریغ که سر فرود آورد بی تو، دم میگیرد به رجزی عاشقانه که اگر سر و دست اندازم از برای حسین باز مرا اندک است... سینه فشرده میشود از دردی جانکاه، دریاب برادر را ... جگری می سوزد و میشکند،کمرِ راست قامتی که به دیاری می رفت تامهمان شود صاحبانِ انبوه و مشتاقانِ دروغین نامه هایی که روزی برایش نگاشته بودند بیا که بی امیریم، و امروز دیوار حاشایشان تا سلسله جنبان تاریخ تمامِ عالم بلند است... در کنار دستانی سرخ که اینک دو بال پر گرفتن، به سوی مولایشان شده اند اندکی تامل می کنم... اشکی نیست، شیدایی سقا می گوید آب ننوش و خوب که می نگرم از پشت خیمه گاه آخرین یار اذن میدان گرفته...

تشنه نیست آب هم نمی جوید آمده تا آخرین حرف های پدر را واگویه کند... او یک حقیقت محض است خاموش نخواهد ماند، حتی اگر تمام تیرهای سه شعبه ی عالم به سویش روانه شوند... او نشانه ی عدالت و است و اثبات بی چون و چرای علی...افسانه ها با تیر تمام می شوند! اما ماهی کوچک اینبار درس استقامت میدهد بی شکایت از عطش، و بر دستان بابا به یاری می شتابد؛ حال که دیگر او را یاری نیست...
بر دستی که به بالا می رود نگاهش سوی آسمان پر میگیرد ؛ با زبان دل فریاد بر می آورد که: من یارم، به کودکیم منگرید! که بزرگی سرباز به شجاعت نیست که به اطاعت است... رجز شش ماهه کوبنده تر ندا سر میدهد که گلویم سرخی می طلبد! تا بگوید در ره اصلاح و امر دین فدایی پیر و جوان ندارد... پدرم قیام کرده به خورشیدی کردنِ ظلمت ها، آهای ظلمت های بی پایان، از خویش دریغ نکنید روشنی را... کیست که بشنود؟ و این بار خونی سرخ بر کهکشان رسید، تا  آن دل که با خود داشتش با دل ستانش برود...

از اینجا خوب معلوم نیست...
مرثیه خوان، نشسته و ضجه میزند.... چشمانم تار می بیند این خمیده پیکر که زنی است در هیبت جوانمردان، چشم بر کجا دارد... بگذار بیایم اندکی نزدیکتر...با رخی پریشان کنار اقیانوس صبرِ دشت بلا روی تل ایستادم و نوح کربلا را می نگرم...دارد میرود و باز نمی گردد...
چشمان منتظر و در اشتیاق دیدار کربلای تو عاشقانه ترین روایت از حکایت بلند ظهر عاشورا را مهمان می شود...از اینجا خوب پیداست... گودی را می گویم... دیگر صدای هل من ناصری نیست...فقط ...

مرا میشناسی غریبه ای که بر سینه ام سنگینی می کنی؟
خوب میشناسمت... تو حسین فرزندِ علی و فاطمه و از نسل رسول خدایی...
میدانی آمده ام برای قیامی از جنس رهایی تو؟
و باز هم لقمه ی حرام، چشم دنیابینش را نابینایی بخشیده... برای رهایی من؟با زبان آتشینش گستاخانه فریاد میکشد که تو را قطعه قطعه کرده و دقایقی بعد در آتش می بینم حسین...
اما این چه روایتی است غریب! که مقتول عشق باز پندش می دهد...خویش را رها کن از بند دنیا...
اما بعید نیست از او ...چرا که چراغ افروخته و عجب نیست که در این طوفان بلا عزم دارد کشتی نجات باشد برای قاتل خویش!می گویدش به گندم ری، دل خوش مباش که جویی هم دستان گناهت را نخواهد گرفت...
آرام و آرام چشم هایم به سرخی می نشیند... حسین دیگر بس است! بگذار به آتش افتد تا کجا دل بر او میسوزانی؟رهایش نمی کنی... هنوز امید اصلاح داری این جرثومه ی فساد را؟
ازمن بگذر که نمی فهمم عشق به هدایت تو را...حق داری که تو مصباح الهدیی ، تو برای امر به نیکی و نهی از زشتی ها تا گودال و مسلخ خون، خویش را کشانده ای...

و تو ای پلیدترین ادمیان! در خیالت راهش را بستی؟ اما وقتی او به شهادت رسید بدان که راه حقیقی اش نتوانستی ببینی! تا ببندی... او تا انتهای زمان تو را خواند! اما گوش های زهیری تو، در همان عهد الست که بلی نگفته بودی جا مانده بود...
و اینجا من زانو میزنم.... گودال رنگ سرخ میگیرد، و هنوز زینب استوارتر ایستاده است و جز زیبایی هیچ نمی بیند!... راه گرانی در پیش است این کاراوان را و اسارت... رقیه باید آرام شود...
من اما، اینجا صبرم تمام است... می خوام از رویای هرشب جمعه خلاص شوم! طاقتی نمانده برای دیدن کاروانی اسیر و خورشیدهای بر نیزه...
این طالب بدم المقتول به کربلا...
آه...
افسران - بر مدار غمت...

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۱ ، ۰۴:۵۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما