سال هاست ما از زمین خسته ایم! و به آمدن باران از آسمان، دل بسته ایم!
تو که نه زمینگیر، و نه اسیری... تو چرا از دلِ آسمان سیری؟
با توام قاصدک، همان بالا، نرسیده به زمین، در میانِ اندوه مه آلودِ غربت،
چرخی بزن، و در هیاهوی بی وزنی؛ در آن سوی هستی،
درست بالای محراب آبیِ افلاک، بی خیالِ آمدن به خاک،
سبک و آهسته، چنگ بزن بر رازِ بودنت و در بی خبری بمیر...
نیا و بر کاشی فیروزه ای آسمان نقشی نزن...
و ما و این همه انتظار را، سرگشته ی چرخش روزگارِ بی اویی مکن...
نیا و شمارشِ ثانیه ها را به رخ سال های رفته و سال های در راه، مکش...
کمتر این عقربه های خسته را مرور کن! بگذار زمان، بر مدار رویاییِ ساعتِ آمدنش متوقف شود...
بگذار در خاموشیِ زمین، بغضِ کال هستی، از گلوی خسته ی آسمان، آذرخشی شود بر تمامِ جهان...
و خون ببارد از چشم های منتظرِ خستگان...
قاصدک، با توام...می شنوی؟گرچه گویند عید در راه است،
اما من به راه آمدنت، هنوز اسپندی دود نکرده بودم که اسفند ماه هم، دود شد و بر هوا رفت...
پس لطف کن، اگر خبر خوشی از بهار نداری؛
و یا چون لحظه ی خواندن غزلِ وداع با ماه دوازدهم؛ تو هم، قصد باریدن نداری،
بی خبر از او، نیا...