ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

سال هاست ما از زمین خسته ایم! و به آمدن باران از آسمان، دل بسته ایم!

تو که نه زمینگیر، و نه اسیری... تو چرا از دلِ آسمان سیری؟

با توام قاصدک، همان بالا، نرسیده به زمین، در میانِ اندوه مه آلودِ غربت،

چرخی بزن، و در هیاهوی بی وزنی؛ در آن سوی هستی،

درست بالای محراب آبیِ افلاک، بی خیالِ آمدن به خاک،

سبک و آهسته، چنگ بزن بر رازِ بودنت و در بی خبری بمیر...

نیا و بر کاشی فیروزه ای آسمان نقشی نزن...

و ما و این همه انتظار را، سرگشته ی چرخش روزگارِ بی اویی مکن...

نیا و شمارشِ ثانیه ها را به رخ سال های رفته و سال های در راه، مکش...

کمتر این عقربه های خسته را مرور کن! بگذار زمان، بر مدار رویاییِ ساعتِ آمدنش متوقف شود...

بگذار در خاموشیِ زمین، بغضِ کال هستی، از گلوی خسته ی آسمان، آذرخشی شود بر تمامِ جهان...

و خون ببارد از چشم های منتظرِ خستگان...

قاصدک، با توام...می شنوی؟گرچه گویند عید در راه است،

اما من به راه آمدنت، هنوز اسپندی دود نکرده بودم که اسفند ماه هم، دود شد و بر هوا رفت...

پس لطف کن، اگر خبر خوشی از بهار نداری؛

و یا چون لحظه ی خواندن غزلِ وداع با ماه دوازدهم؛ تو هم، قصد باریدن نداری،

بی خبر از او، نیا...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...

حول حالنا بخوان دلم،
که جهان در تب و تاب است و بهاران در راه...
خورشید که طلوع کند، ورق میخورد این سالهای بی رونق و سیاه...
و هر سال که از راه می رسد،
شیدایی مرا، زبانی نیست در شرح پریشانی و حیرت اندوه بارِ روزگار بی تو بودن ها...
تا واگویه کند حجم تنهایی بشر را؛
اما خوب می دانم که این روزهای شکوفه های سپید،
و برگ های سبز امید،
فردای آمدنت را می دهند نوید...
و من چشم بر راهم...
چشم به راهی که، گرفتار ابتدای زمین است و انتهای نگاهش، آسمان را می جوید...
و نغمه ی دلش می خواند، "ای روزهای روشن در راه" ...
من خوب میدانم که، او می آید تا در کوچه ی تنگی که؛ عطر یاس در آن جاریست...
رایحه ی جانفزای بوی سیب را به انار دلها ببخشد...
خوب می دانم هزار و سیصد و بی تویی ها، هرگز مبارک نیست!...
اما، اینک در آستانه ی رویش دوباره ی عالم...
روزها نو می شوند و دل، کهنه ی عشقِ تو...
و من هفت سین مهرت را، بر سفره ی دل، می چینم...
و سر می سایم بر سینه ی آسمانت و...
سجده ی عاشقانه ای را می طلبم، تا...
سرچشمه ی نورت را مهمان شوم، و...
سر تعظیم بر تقدیری فرود می آورم؛ که جز برکت و مهربانیت در آن جاری نیست... و آن گاه ...
سبزترین نگاه تو را بر وجود خاکستر نشینان خواهم دید، وقتی از ابر بی کرانِ رحمتت،باران ببارد...
و پس از فرو ریختن قطره قطره، ندبه های باران، بر سرزمین فراق و هجرانِ یاران...
سلام بر بهار دلها و خرمی دوران...
سلامی بی پایان...

 

۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۲۸
ریحانه خلج ...

و این ندبه به یادتان، قلم به دستم داد تا دوباره از نو آفریدم این روزهای نبودنت را با دلم... یک جمعه و یک ندبه... و هر روزهای این هفته ها میروند و در پی هم روز نو تا سالی دگر...و من نمی دانم، کدام جمعه در کدامین فصلِ این روزگار، ما را نزدیکتر می کند به آمدنِ تو ...

دستچین میکنم غربت انسان را می روم تا در هزار توی روزمرگی ها، به انتهای خویش برسم و در مردمان گم شوم... می خواهم ساده بنویسم، از دردها و رنج هایی که می برند... خیابان پر تردد و ایام آخر سال، و من در میان ازدحام آدم ها، تنهایی ام را در کوله پشتی خستگی ها ریخته و خود را گم میکنم توی همین دنیا... کودک ضجه میزند و پا می کوبد و به سختیِ کش مکش های مادر، از مقابل مغازه ی دلخواه هایش با شیونی که گوش بازارِ شلوغ دم عید را کَر کرده، عبور می کند! تندتر می روم تا از صدای آزار دهنده ی فریادهایش و بغض هایی که با گوشه چادر مادرش به دندان سپرده می شود بگریزم ... با خود می گویم؛ کاش تو بودی...

نمی دانم در میان این همه آدمِ دارا و ندار! من چه می کنم؟ انگار آدمی تا هست باید رنج بکشد، اصلا خودش هم فرموده:ما انسان را در رنج ها  آفریده ایم...و اما من، قرار بود بیایم و دل به آدم ها بسپارم و از دردهای مردم بنویسم... به سختی از ترافیک خیابان می گذرم ، دستفروش ها بساطشان پهن است و در سوز سرمای عصر زمستانی، تو گویی دنیا یکی دیگر از ساعات آخرین روزهایش را با تندی سپری می کند تا خود را یک گام زودتر برساند به...، شاید به تو...

آرامتر می روم تا در پیچ خیابان میان همین مردم گم شوم... فروشگاه ها را از جمعیتِ آدم ها به صف ایستاده می توان شناخت... سبد است دیگر... چهره ی چروک پیرمرد و عینکِ ته استکانی اش، حکایت از مصائبی دارد که، هر روز در نبود تو بر سرش آمده و می آیند... اندوه هایی که تمامی ندارد و هر روز بیش از پیش جانش را می ستاند؛ در این سن و سال با دستانی زمخت، کیسه ی برنج و روغن و مرغ را در یک دستش جا می دهد، تا بتواند تخم مرغ را هم بردارد! با چهره ای گرفته و خسته که گویی سالهاست لبخندی بر لب نداشته، به نگهبان فروشگاه می گوید: پنیر کِی می آید؟ راهم دور است درست بگو کرایه زیادی ندهم... جوان هم با لحنی خسته تر می گوید پدر جان من نمیدانم یک وقت هایی نیامده تمام است! پیرمرد غرغرکنان از شلوغی جمعیت خود را بیرون می کشد و می رود... د رخاطرم می گذر اگر تو... کاش تو بودی...

میگذرم ...این مسیر طولانی را باید با تاکسی رفت؛ سوار می شوم دو زن و یک کودک داخل خودرو منتظرند؛ مردی جوان از راه میرسد و حرکت! راننده گویی از سنگینی کار و شلوغی این روزهای شهر بیزار باشد شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مدیران دولتی و سرِ آخر خودش خسته از نگرفتن جواب می گوید: امروز باز هم آمریکا تهدید به تحریم کرده... این ها هم گزینه هایشان برداشتنی نیست و هر روز هم میزشان بزرگ و بزرگتر می شود، و ما خود را به تمسخر گرفته ایم با این توافقات... مرد جوان با تبسمی بر چهره و قیافه ای حق به جانب و چنان اتو کشیده و آرام سخن می گوید که... آقا جان تقصیر خودتان است انقلاب کردید؛ حالا بکشید... ظرافت کارشان در همین ظریف نهفته! بروید ببینید چقدر وضع مردم بعد از توافقات بهتر است! این گزینه ها را هم یکی یکی بر می دارند اگر شما دست از این مرگ گفتن هایتان بردارید... خسته از شنیدن توهمات مرد جوان، بی تفاوت نسبت به دنبال کردن ادامه ی بحثشان، سرم را می اندازم پایین و مشغول جابجا کردن کلیدهای گوشی همراهم می شوم، کودک شیطنت می کند می خواهد با گوشی بازی کند! مادرش سریع چهره در هم می کشد به نشانه دست نزن؛ او را منصرف می کند!!!

از این سیاست تلخ و حکایت دلمردگی مردمان، در آستانه ی بهاری که روزمرگی ها در عطر غم انگیز آمدنش هم بی تو موج میزند، بیزارم... دلم کمی نفس و هوای خوش آسمان می طلبد... راه حرم بانو را پیش می گیرم تا عهد تازه کنم... و شاید حرف هایی که همیشه نمی شود نوشت را آنجا بگویم... درست در آستانه، جای اندکی که روسری های رنگارنگ و سفره و بساط ها پهن است و فریاد ها بلند... میان این همه شلوغی، پیرمرد نابینا کتابِ "ارتباط با خدا" می فروشد و گندم برای کبوتر حرم... درست مقابل درب صحن امام رضا علیه السلام؛ رو به سوی چراغِ همیشه روشن دلم، کسی یا فاطمه اشفعی لنا می خواند و اذنِ ورود...

از رواق های تو در تو و حوض میان صحن می گذرم و با تو چون همیشه؛ از بار اندوه ها سبک می شوم... وقتی بیرون میزنم دیگر حرفی نمانده، از درب دیگرِ حرم هنوز خارج نشده ام که نوجوانِ دستفروش میان زرق و برق و این رونقِ کذایی بازارِ شب عید؛ بساط پهن کرده و فریاد میزند: پرچم و بیرق سیاه بخرید! همین طور که سر بندهای یازهراسلام الله علیها را زیر و رو می کند، بلند می گوید امسال عید نداریم!!! کسی بی مادری اش را عید نمی گیرد... و این حرف هایش فقط کمی معرفت می خواهد و جرعه نوشی از سبوی عشق... دلم سخت می گیرد... از این همه نیامدنت... باز بگویم، کاش بودی؟ مگر می شود تو باشی و ما بی تفاوت از این بیرق های عزای حضرتِ مــادرت بگذریم؟ نقطه.

 

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۵
ریحانه خلج ...

ورق می خورد این برگ تلخِ آخر و کهنه پاره ی تقویم ها! امان از این حکایت تکراری و سخت؛ و از این اندوهِ هزارن ساله ی ماه های دوازدهم! که هر سال، بی تو شروع می شود و بی تو، بی سرانجام تر؛ به پایان میرسد...

نسیمِ اسفند، وزیدن آغاز کرده و شمیمِ خوشِ نرگس ، آرام آرام عطرش را، از آغوش سرمای زمستان برمی گیرد؛ تا شاید سالی دیگر و آغازِ فصلی سرد...

و من، در آغازِ رویشِ دوازدهمین ماهِ فصلِ آخرِ امسال، هنوز در امتدادِ جاده ای روشن، به انتظار تو ایستاده ام؛ تا تمام قد، در مقابل روزگاری که، تقویم هایش، روزِ آمدن تو را، رقم نمی زنند، چون برگی که در حسرتِ باران، خزانش فرا رسیده، جان بدهم...

 

ترنج نرگس سپهرا

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۹
ریحانه خلج ...

گفتند:این جا زمین است، بگذار زمان بگذرد، سبزی بهار می رسد و گرمای تابستانش، از یاد می برد! یا نسیمِ خزانش که بوزد، در انجماد زمستان، به یقین فراموش خواهد شد!

نور تابید و سرما رخت بربست، فصلی ورق خورد و فصلی دگر بر جایش نشست، باران بارید، تو باز نگشتی...بر تنِ خاک زمین، برف نشست و سپید گشت،و ریشه ی خاطره ها؛ یخ بست!اما خبری از تو نرسید... خرامان چرخیدم و بر آسمان ها پریدم... گاه دویدم و گاهی؛ آهسته با گام های زمان، به تلخیِ دوباره ی اندوه رسیدم...

حالا اینجا همان زمین است و رسم آدم ها، هنوز هم فراموشی... اما زمان ِ دلـــــــِ من به وقت دلتنگی؛ همیشه ... صبح، عصر، شب... دوباره بامداد و صبح و...شامگاهِ دلتنگی ...

گویی همه ی هستیِ مرا، در انجمادی چون قندیل بسته اند، و به سقف آسمانِ غم ها آویخته اند! گلو بغض آلود و چشم هایم تَر، اما، هنوز تو در خاطری... بهانه ی من، دوباره بهار می رسد از راه، بگو چگونه زیستن آغاز کنم بی تو!؟ وقتی هرگز، در توانِ من، رسم، فراموشی نیست... راستی شاید؛ من آدم نیستم... وقتی فراموش نمی شوی...

 

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۱۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما