در شبِ یلدای هجران،
از فراقِ کربلایت، حافظ بخوانم یا لهوف؟
خودت بگو؛
قصیده ی بی روح، تلخ تر از این؟
مثنوی اندوه، بلندتر از این؟
همه رفته اند و من تنها ماندم...
آهی سرد دارد دلــم؛
چه بگویم؟
در اوج دلتنگی ها، باز هم جاماندم...
در شبِ یلدای هجران،
از فراقِ کربلایت، حافظ بخوانم یا لهوف؟
خودت بگو؛
قصیده ی بی روح، تلخ تر از این؟
مثنوی اندوه، بلندتر از این؟
همه رفته اند و من تنها ماندم...
آهی سرد دارد دلــم؛
چه بگویم؟
در اوج دلتنگی ها، باز هم جاماندم...
نقطه.
همیشه یعنی تمام...
اما
اینجا وقتی من نقطه. می گذارم یعنی،
این بار تــو تمامش کن!
تا بعد از نقطه.
از سرخط دوباره با تـــو، آغاز شوم...
کربلای تو، فقط یک نقطه. دارد...
راز خون در یک نقطه فاش شد...و عشق در کربلا به مسلخ رفت...
و از این رو تا ابد؛ عشق تنها یک نقطه دارد و آن نقطه هم بهشت زمین کربلاست...
باور کن که خط به خطِ این همه دردِ بی تویی را، بدون اشک نمی توان نگاشت، وقتی یک دنیا بغض دارم و هنوز سیاه ماتمِ تو می پوشم و هواییِ تو که می شوم، سرشارم از اشک...
و دلخوشم به اینکه هنوز اربعین،در راه است و می توانم در غمِ بی انتهای تو، بمیرم و هلاک شوم در دلِ روضه های شش گوشه ی دلبرم...
بخوان مرا که بیایم و بمیرم، برای ذره ذره ی پیکرِ اربا اربای علی اکبرت... و دوباره زنده شوم به عشقت، و باز بمیرم برای قطره قطره، خونِ زلالِ علی اصغرت... و آنگاه پیکرِ نیمه جانم را بکشم به علقمه و با هزاران آه ... بمیرم، برای تو اربابِ خوبم که عطشِ بی برادری، کمرت را شکست...
من تو را به حال خرابِ دلم، به داغ جگرسوزِ کاروان در خرابه و به خاتون سه ساله ات... به اشک هایِ جاری از چشمانِ خونینِ حضرت بارانم، تو را به بی پناهی کاروانِ بی قافله سالارت که، یک اربعین راه بلندِ عاشقانه زینب را، دل به فرمانِ خورشیدی بر نی، در فراز و نشیب در نوردید و جز زیبایی ندید... سوگند می دهم، و تو را به پریشانیِ مادرت، در صحرای محشر سوگند می دهم که، دوباره بخوانیم تا بیایم و کنار تّلِ هجران زار بزنم و چشم بدوزم به گودالِ فراقت... و بمیرم برایِ بی قراری های دل زینبت، که بی ح س ی ن شد، ارباب...
هوای ح س ی ن ، هوای حرم...نفس نزنم... نفس نکشم... بدون تو، یا سیدالشهداء...(+)
تشنه ام، سالهاست تشنه ام...
تشنه ی جرعه ای که سیراب کند دل ِ تنگم را، که بر هر سرابی به چشم آبــــــــ ننگرد...
خورشید فردا که طلوع کند، ابرها دوباره به آسمان می آیند...
و باز خورشید پشت ابرها، دلش میگیرد...
فردا روز تـــــــــوست نه روز آبــــــــ ...
عاشقیِ تـــــو، آبـــــــ را هم؛
سیر، از آب کرد...
سالهاست حقیقت آبـــــــ تویی ...
و افسوس که من درپی سراب،
تمام عمر عطش را به دوش کشیده ام...
ای حقیقت آبـــــــ ، مرا دریاب...
پیامک داد: داره اینجا بارون می باره...
فکر کنید! هدیه ی آسمون هم برای تولد حضرت عباس علیه السلام آب باشه...
...
برادرِ همیشه ی ح س ی ن!
دستانت رشک بالهای ملائک است...
آرزو دارم با همان بالهای بهشتی ات، دستان ناتوان و غرق عصیانم را بگیری...