شبانه روز محرم، دل ها پر می کشد به نگاهی از حضرت باران...
نگاهی سبز، بر گنبدی طلایی که از بساط بهشت جدا شده و بر زمین هبوط کرده...
آنجا که نگاشته اند "بال بگشائید، این جا کربلاست"...
چهل وادی را قافله ای از عشق در نوردید، تا در وادی کربلا، غم عظمای عالم را نجوا کند ...
و شاید ناگفته ترین حدیثِ همیشه ی تاریخ این است که،
نه از نیمه ی شعبان 255 هجری، که از عاشورای شصت و یک؛
تو در هجرانِ قمرهایی عاشق، بر سر نی؛ سالهاست داغی بر دل داری و در انتظار...
در انتظارِ انتقامی سرخ، و کسی چه میداند، آقای من؟!
شاید شما هم هر سحرِ جمعه، با نجوای جانسوزِ شیفتگانت می خوانی این الطالب بدم المقتول بکربلا...
و چه سخت است این سرنوشت جدایی...
جداییِ که در آن عصر و زمان؛
صاحب تمام بیرق های عزای بر پا داشته ی عاشقان را،
از رسیدن به کربلا به تاخیر انداخت...
و پس از آن هر دم سرشک روان، دیده هایی مبارک را؛ به خون نشاند...
و نگاه تو که باران خورده تقدیرت است و تقدیری که نوشت نباشی،
نباشی در کربلایش...
و بمانی برای ما و ذخیره بشوی و بقیه او و خدا...
بمانی میان ما و برای احیای امر به معروف های عاشقانه و نهی از پلیدی هایی فراموش شده ای که
جدت شهید این راه شد خون دل بخوری...
و ما بی تو سر دهیم که، أینَ بَقِیَّة اللهِ الَّتِی لا تَخلُو مِنَ العِترَة الهادِیَة! ...
کجاست آن ذخیره ای که خدای متعال برای تجدید واجبات و سنّتها مقرّر فرموده است!
که اگر بودی...در عاشورایش...شاید...
و کسی چه می داند که در صحیفه ات ازلی که در عهد الست، بی تو بر ما نگاشته بودند،
تا مرد بودن حبیب،
تا سرسپردگی ساقی،
تا شیدایی زهیر،
تا قطعه قطعه شدن پیکرها،
و تا بر نی شدنِ هفتاد و دو خورشید،
تا زخمهای بی پایان بر خیام سوخته،
تا ستاره باران نگاه سه ساله در خرابه ...
تا به خون نشستن حنجر شیرخواره...
چقدر فاصله داشتیم و داریم از تو...
بیا و ما بیچارگان روزگار را بخوان به سرنوشت جان سپردن در رکابت ...
بخوان به سرزمینی که به بهانه ی گلگونی رگهایی بریده؛
مدار آسمانی عرش، و آبی ترین جایگاه فرشتگان بارگاه بهشتی گشته...
ما را بخوان به کربلای زمان و مگذار در غروب دشت بلا،
حتی اندکی بماند از پیکر و جان ما در این دار فنا؛
به جز جذبه ی یک نگاهت، مولا...