چگونه خاک نفس میکشد؟
بیندیشیم!
خاموش خاموش...
بسته ام . . .
چند روزیست ــ غریب ــ بسته ام!
از این زمین و روزهای بی قرار خسته ام...
من انسان کوچکِ سرگردانِ خیابانهای تاریکِ روزهای سرد و برفی این دنیایم...
بگشا!
پنجرهای از پنجرههای خانهات را خدا...
ففروا الی الله...
به سوی او فرار باید کرد...
وقتی نمی توان...
لا یمکن الفرار من حکومتک...
چقدر نفس کشیدن زیر خروارها خاک دشوار است...
راستی من همان خاکم ...
خاکی که روزی نفس می کشید...
و روزی نفس می برید...
بگشا!
پنجرهای از پنجرههای خانهات را خدا...
ففروا الی الله...
به سوی او فرار باید کرد...
وقتی نمی توان...
لا یمکن الفرار من حکومتک...
چقدر نفس کشیدن زیر خروارها خاک دشوار است...
داشتم می اندیشیدم اگر ما را زنده زنده زیر خاک بگذارند می میریم...حتی اگر نفس هم داشته باشیم بند می آید دیگر نفسی نیست برای فریاد...
امان این خاکی که از آن ساخته شدیم ... و پس از عمری به آن باز می گردیم ... چقدر سرد و بی روح است تا بر سر بریزند انگار جان از تو می رود و مهرت از دلها...
خوب که بنگری می بینی ذرات و دانه های بی جان گیاهان به خاک که می روند جان می گیرند... اما ما در خاک جان می دهیم...
نمی دانم تعبیر درستی است یا نه...
اما می گویند در خاک که بگذارند مرده ای و تو را جان نیست!!!
اما آن سوتر که تلقین می خوانند کسی می گوید اکنون سر از خاک بر می دارند و پیشانی بر لحد می خورد...
چه سنگ سختی بود این لحد... تحمل سنگینی اش برای مرد توانمند هم دشوار می نمود اگر بگذارند روی انسان که...حالا مرده ای یا زنده چه فرق می کند حالا که برگه ی امتحانت را بالا گرفته ای می بینی چیزی تمام نشده... تازه سوالات شفاهی را باید پاسخ بگویی...
راستی چقدر فاصله شادی و غم اندک است...
اگر خوب برای روز آخر خوانده باشی به شادی رسیده ای... مگر نه این است که می گویند دنیا قفس مومن است و رهایی از این قفس برای مومنان جز بهانه ی شادی چیست... فقط می ماند دلتنگی ها و بغض گاه و بی گاه دیگران...
باز هم من همان انسانم...
بر سر قبر و به گودی و تنگی اش که می نگرم بر خود می لرزم که چقدر شب اول تاریک است و دهشتناک و... اما هنوز از آرامستان برون نزده... دوباره یادم می رود که باید برای آزمون آخرم بیشتر بخوانم تا...
یادم می رود که دنیا محل گذر است و همه ی ما رهگذریم...
یادم می رود که این یک نشانه بود برای عبرت ...
یادم می رود که چند صباح دیگر گذرم به اینجا می افتاد دوباره...
یادم می رود که مقصد خاکی ام یک جایی شبیه همین جاست...
یادم می رود که کل من علیها فان...
یادم می رود که ...
و من همیشه فراموش می کنم که...امان این خاکی که از آن ساخته شدیم ... و پس از عمری به آن باز می گردیم ... چقدر سرد و بی روح است تا بر سر بریزند انگار جان از تو می رود و مهرت از دلها...
خوب که بنگری می بینی ذرات و دانه های بی جان گیاهان به خاک که می روند جان می گیرند... اما ما در خاک جان می دهیم...
نمی دانم تعبیر درستی است یا نه...
اما می گویند در خاک که بگذارند مرده ای و تو را جان نیست!!!
اما آن سوتر که تلقین می خوانند کسی می گوید اکنون سر از خاک بر می دارند و پیشانی بر لحد می خورد...
چه سنگ سختی بود این لحد... تحمل سنگینی اش برای مرد توانمند هم دشوار می نمود اگر بگذارند روی انسان که...حالا مرده ای یا زنده چه فرق می کند حالا که برگه ی امتحانت را بالا گرفته ای می بینی چیزی تمام نشده... تازه سوالات شفاهی را باید پاسخ بگویی...
راستی چقدر فاصله شادی و غم اندک است...
اگر خوب برای روز آخر خوانده باشی به شادی رسیده ای... مگر نه این است که می گویند دنیا قفس مومن است و رهایی از این قفس برای مومنان جز بهانه ی شادی چیست... فقط می ماند دلتنگی ها و بغض گاه و بی گاه دیگران...
باز هم من همان انسانم...
بر سر قبر و به گودی و تنگی اش که می نگرم بر خود می لرزم که چقدر شب اول تاریک است و دهشتناک و... اما هنوز از آرامستان برون نزده... دوباره یادم می رود که باید برای آزمون آخرم بیشتر بخوانم تا...
یادم می رود که دنیا محل گذر است و همه ی ما رهگذریم...
یادم می رود که این یک نشانه بود برای عبرت ...
یادم می رود که چند صباح دیگر گذرم به اینجا می افتاد دوباره...
یادم می رود که مقصد خاکی ام یک جایی شبیه همین جاست...
یادم می رود که کل من علیها فان...
یادم می رود که ...
راستی من همان خاکم ...
خاکی که روزی نفس می کشید...
و روزی نفس می برید...