بگو از نور، از ترنم، از نگاه های صبور... که صبر دلم را سالهاست آرزوست...
دل است دیگر...یا شور میزند... یا تنگ میشود...
یا میشکند... و بهایی می طلبد در این شکستنش تازه اگر آخر مهر سنگ بودن نخورد روی پیشانیاش...
داشتم می خواندم و می شکستم و می دیدم و از یاد می بردم بودنت را ...
اما این بار، پروانه ای نشست روی پیشانی خاطراتم و باز هم بغضی به گلو نشست که شاید با تمام کهنه گی اش هنوز هم کال است و نرسیده... کی اشک می شود خدا می داند... شاید هم در اشک هایی جاری شده اما من باورش نکردم... آن روزها که بودی آنقدر ندیدمت که بلندی را کوتاه می نگریستم اما حالا که نیستی حرف های نگفته ی دلم را بلندتر از همیشه فریاد می کنم که ...
می خواهم که باشی و بیایی...
با آنکه می دانم دیگر نیستی تا بیایی...اما...
من انتظارتو را می کشم...
می خواهم قدم هایت را با تعداد قطره های باران شماره کنم...
تو قبل از پایان باران می رسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟؟؟
هر وقت پرندگان غمگین درونم برایت نغمه ی دلتنگی می خوانند...
دلم می خواهد که دیوار را از میان دیدارمان بردارد...نه در رویا و خواب... همه به بیداری هایم...
من تا آخرین فصل بودنم که می خواهم آخرینش فصل بارش باران باشد ایستاده ام ...
تا تو نیایی نمی روم، حتی به بهشت؛ اگر راهم دهند...
دلم عجیب گرفته از نیامدنت؛از نبودنت ... مسافت راه دور است اما مسافت دلم نزدیک...
تعلقی نیست بی تو...دل کندن از دل بستگی ها دلــــــــ می خواهد...
روزگارم را مدام مرور می کنم... مگر ساقه بی ریشه نمی خشکد؟؟؟
می گویند عادت می کنی برای فراموشی ریشه...
عادت... چه شوخی بی مقداریست...
وقتی چنان تلخ است بی ریشه بودن در دستان طوفانی روزگار بی تویی...
توهمی ساده و خیالی بیش نیست...فراموش کردنت...
دلم اندازه ی تمام...
...نـ ـ ـه...
انـــدازه ندارد ...
بی اندازه دلگیرم بی تو...