آدمک...
پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۲۶ ب.ظ
« ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری؟...
«آیا نمی دانی که خدا تو را می بیند؟...»
مخاطبم تویی!!! می دانی در این دنیایت داشته هایی داری که گاهی حاضری حتی جانت را بدهی و تعلقت را نگهداری؟ حالا نشسته اند و در این رسانه ی ملی می گویند به اندازه ظرفیت تو؛ از تو می گیرند امتحان می شوی... و تعلق و دارایی های دنیای ات را هم به اسم آزمایش باید واگذار کنی و بگذری... تو اما میدانی تعلقتت چیست که به اندازه ی جانت ارزش داشته باشد؟؟؟ آدمک اندیشیده ای، چقدر ارزشمند است برایت آنچه تو را وابسته ی این گندم زار یا باغ سیب زمین کرده؟؟؟... پاسخش ...
«آیا نمی دانی که خدا تو را می بیند؟...»
تو ای تنهاترین همراه ...
و اما من می نگرم چه چیز بالاتر و کافی تر از توست؟ تو را که بگیرند من هیچ ندارم عزیزم...
گاهی تو را نمی گیرند اما خودم تو را نادیده گرفته ام... وجودت و تمام آنچه نشانه ای از توست را ندیدن می شود همین ... این که تو انگار نیستی و من در هیچ چیزی برای ادامه کفایتی نمی بینم...من که اعتراف کردم حالا باز هم می خواهی بیایم و سر کنکور انتخابت مردود شوم؟؟؟ هنوز دوست داری مدام بیازمای ام؟؟؟ وقتی او که عادلترین بود به آفرینشت، بیم و خوف عاقبت آزمون را داشت که که به یاد تو رستگار می شود یا نه... من که از ذره ای غبار پیش او کمترم را چه انتظار است؟... از هر کس به اندازه تکلیفش می طلبی این را خودت گفتی اما من سرم نمی شود که می شود وسعت داد این تکلیف را تا تو بیشتر از پیش از من بخواهی...
در همین آرام و نا آرامی هاست که تو دیده می شوی اگر چشم دل بگشاییم به سویت...تو که همیشه مرا می بینی و آرزوهای بلندم را می دانی...
در این دنیای بی باران ... به دنبال تو می گردم...مگر لطفی کنی ای دوست... تو بارانم ببارانی...
و اما من می نگرم چه چیز بالاتر و کافی تر از توست؟ تو را که بگیرند من هیچ ندارم عزیزم...
گاهی تو را نمی گیرند اما خودم تو را نادیده گرفته ام... وجودت و تمام آنچه نشانه ای از توست را ندیدن می شود همین ... این که تو انگار نیستی و من در هیچ چیزی برای ادامه کفایتی نمی بینم...من که اعتراف کردم حالا باز هم می خواهی بیایم و سر کنکور انتخابت مردود شوم؟؟؟ هنوز دوست داری مدام بیازمای ام؟؟؟ وقتی او که عادلترین بود به آفرینشت، بیم و خوف عاقبت آزمون را داشت که که به یاد تو رستگار می شود یا نه... من که از ذره ای غبار پیش او کمترم را چه انتظار است؟... از هر کس به اندازه تکلیفش می طلبی این را خودت گفتی اما من سرم نمی شود که می شود وسعت داد این تکلیف را تا تو بیشتر از پیش از من بخواهی...
در همین آرام و نا آرامی هاست که تو دیده می شوی اگر چشم دل بگشاییم به سویت...تو که همیشه مرا می بینی و آرزوهای بلندم را می دانی...
در این دنیای بی باران ... به دنبال تو می گردم...مگر لطفی کنی ای دوست... تو بارانم ببارانی...