ارزش های خاکی...
يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
«قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ»
«ارزش هر انسانی به اندازه ی چیزی است که دوست میدارد»...
امام علی علیه السلام
داشتم فکر می کردم به اینکه چی دوست دارم همین الان؟ دیدم خیلی دلم هوای یک مسافرت داره ... عجیب دلتنگم این فصل، اصلا اسفند آرام و قرام نیست.هرگز تمایل ندارم زیر سقف نفس بکشم، انگار یک تحولی زیر پوسته ی وجودم همه آرامشم را به یکباره نابود میکنه...یک خلسه ی روحی! که احتیاج دارم تو هوایی آزادتر ترکش کنم... هوایی که نسیم وزنده ای داشته باشه و شور و غربتی فراتر از زمین، تا بتونم پر بگیرم و تنفس کنم و حس کنم هنوز میشه ادامه داد اونم به بهانه ی عشق و نه_ به بهای بودن به هر قیمتی...
یادش بخیر چند سالی بود مهمان هوای مرطوب دلخواهم بودم _ هوای ناب و پاک جنوب... جایی که یه دنیا برام ارزش داره...هوای فکه و شلمچه ... آخ که چقدر دلم میخواست الان میان اون رمل ها قدم میزدم و با هر طوفان تمام وجودم را غباری متبرک می کرد که بوی شهادت می داد ...چی می شد اذن می دادند و می نشستم پشت سیم های خاردار شلمچه و زار میزدم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم...... پا برهنه تا مرز جنون سید مرتضی می رفتم و بغض دل تنگم را می شکستم کنار اون شکوفه های زرد بهاریش... می رفتم روبروی سه راهی شهادت طلاییه، بر تل خاکش بیاد زینبیه عقده ی دل باز می کردم و به گودال ... اما حالا گوشه ی تاریک اتاق تنها نشستم و میگم دوست داشتنی هام خیلی عزیزند_گرچه غریب... و غبطه میخورم و افسوس که چرا امسال چادرم سهم خاکی شدن، نداشت ...
یادش بخیر چند سالی بود مهمان هوای مرطوب دلخواهم بودم _ هوای ناب و پاک جنوب... جایی که یه دنیا برام ارزش داره...هوای فکه و شلمچه ... آخ که چقدر دلم میخواست الان میان اون رمل ها قدم میزدم و با هر طوفان تمام وجودم را غباری متبرک می کرد که بوی شهادت می داد ...چی می شد اذن می دادند و می نشستم پشت سیم های خاردار شلمچه و زار میزدم که دلتنگ اذان حرم کرب و بلایم...... پا برهنه تا مرز جنون سید مرتضی می رفتم و بغض دل تنگم را می شکستم کنار اون شکوفه های زرد بهاریش... می رفتم روبروی سه راهی شهادت طلاییه، بر تل خاکش بیاد زینبیه عقده ی دل باز می کردم و به گودال ... اما حالا گوشه ی تاریک اتاق تنها نشستم و میگم دوست داشتنی هام خیلی عزیزند_گرچه غریب... و غبطه میخورم و افسوس که چرا امسال چادرم سهم خاکی شدن، نداشت ...
بسوز ای دل که تا خامی، نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آید...