آرزویی محال...
پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۳:۲۱ ق.ظ
نگارا؛ آنچه میان حالِ من و نگاهِ توست...
هیچوقت، ناگهانی نبوده و نیست...
اما اکنون که حسی برتر از همیشه ای ...
تــــــو را به شیوه ای دیگر، در خویش جستجو می کنم...
این روزها، به جای نفس آه میکشم در هوایت و دم فرو می دهم به افسوس...
واندوه دلم را،
با اندک بغضی کال،
پیچیده در میان عطر سیب،
رها می کنم در میان آسمان خیال تا رسیدن به آرزویی محال...
برایم در این بی هوایی های نَفس گیر عالم،
نسیمی از گوشه ی پناهت را، حواله می کنی؟
دلم یک گوشه میخواهد، از شش گوشه ات...
(+) گویند جواز کربلا دست رضاست،
شاهی که تجلی گه الطاف خداست،
جایی که برات کربــــــلا میگیرند،
آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست…
سوگند می خورم که فدای تو می شوم
ناراحتم خدای نکرده ولم کنی
من تازه دارم از فقرای تو می شوم
شبهای قبر منتظرم ایها الرئوف
بیهوده نیست اینکه گدای تو می شوم
دست مرا برای گدایی نوشته اند
رزق مرا امام رضایی نوشته اند