اشاره...
وقتی حافظانه خواندمت... گفت:
در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت
جرعه ی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز...
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز...
عاشقی کار دست و دل نیست... فقط چشم و نظر عاشقت می کند...
هنوز عقربه های ساعتم و حتی ساعت همراهم به وقت اذان خانه ی تو کوک است...چیزی نمانده به اذان نماز شبی که ...
امروز نگاری از صفای حرم و صحن آزادی حضرت ضامن گفت و من تمنای غریب دلتنگی را برایش واگویه کردم...
راستی چرا امروز سه بار از جوار ضامن آهو ندای عشق رسید؟ دلم رفت به زیارتش هر سه بار...
امروز کبوتر دل مدام هوایی و بی قرار حرمش بود...
ساعتم را از همین امشب به روز می کنم برای صدای مناجات حرم تو ...
می گفت: کاش تو هم حاجی را داشتی تا سرگشته نمانی و من مبهوت تر از اینکه بفهممش...
شاید او بهتر حال مرا بفهمد چون عرفات را روزی دیده که من آرزویش را دارم...
طریق تو راه دشواریست که استاد می خواهد تا در طریق استوار گردی و در راه نمانی...
حالا رسیدن بماند برای بعد... اول باید راه را گم نکرد و بعد از آن رسیدن... گفتی: پله پله... گفتم:
گویند: شکستنی رفع بلاست... اما باور نمی کند دلم...
دل را به باور رساندن از تردید خویش دشوار است. خودش خوب می داند من صبوری کردن نمی دانم...
کلامش را در صفحه چشمانم می گذارم تا چراغی باشد برای روزگار دلتنگی هایم...
اما...
کاش همان خواب زده بودم که بیدارم کردی و گفتی برخیز دعوتی... یادم نمی رود که چقدر حسابگرانه شمارش کردم که این دعوت شدنم با هیچ حساب و کتابی جور نیست ... درست همین دو ماه پیش...چقدر ناگهانی... همین است دیگر حساب و کتاب تو را با ذهن محدود و درک اندک حساب کردن همین از آب در می آید... معرفت طلبیدن و نشناختن تو؛ محال خواستن بود!اما تو از اول محالات و اوهام را یکی یکی می شکستی که شاید به خود آیم...
دلم تو را میخواهد اشاره کن... نظرت هست می دانم ... فقط بگذار اشارات را بشناسم...
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
حکم تو برمن روان، زجر تو برمن رواست...
+ لینک
دقیقن تا چند ساعت پیش توی همین لوکیشنی بودم که عکسش رو انداختی اینجا...
دوباره هوایی شدم