اللهم ارزقنا...
دوشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۰۶ ب.ظ
من آن نی خشکم بر لبهای نا پیدایی
که قصه فراق را در من می دمد
و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش می سراید...
از بین الحرمینی که در کویش به اذن تو تنفس کردم؛
تا صفا و مروه و بین الحرمین مدینه عشق همه مطلع نورش از تو بود...
ابتدای راه تو بودی و انتهای این راه ازلی تویی...
هر جا که بود دلم به امید تو دل رها کرد به بازگشت...
چشم به تو داشت دلم تا در حرمت که دنج ترین کنج آرامش عالم است بیارامد...
خورشید تمام شبها و روزهایم...
روزگار من بی تو هیچ است...
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند...
می گویند حساسیت فصلی است...آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم آقا...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
که قصه فراق را در من می دمد
و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش می سراید...
از بین الحرمینی که در کویش به اذن تو تنفس کردم؛
تا صفا و مروه و بین الحرمین مدینه عشق همه مطلع نورش از تو بود...
ابتدای راه تو بودی و انتهای این راه ازلی تویی...
هر جا که بود دلم به امید تو دل رها کرد به بازگشت...
چشم به تو داشت دلم تا در حرمت که دنج ترین کنج آرامش عالم است بیارامد...
خورشید تمام شبها و روزهایم...
روزگار من بی تو هیچ است...
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند...
می گویند حساسیت فصلی است...آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم آقا...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
۹۰/۱۱/۰۳
ای خدای من...
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!