انگار هزار سال است که دلم تنگ توست...
شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۱، ۰۳:۵۴ ق.ظ
توی قرآن خوب یادمان داده ای مقصد ما بندگان دیدن روی تو است... إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ…
گفتم بنویسم از دل تنگ، از سالی که نبود.یکسال است نیستی اما انگار سالهاست نیستی...
هرچه می گذرد از عمر روزگارم نبودنت بیشتر در حواشی شلوغ و خلوت دلم خود نمایی میکند...
یادت مرا به زنجیری کشیده که رهایی از آن جدایی از خویشتن است...می دانی خاتون دلم...
روزهاست می اندیشم تو فرشته بودی بالی داشتی به وسعت آسمان و زود رسم پرواز را آموختی و پر گشودی...به شوق دیدار حاصل عمرت تمام جوانی و شور و سلامت خویش را فدا کردی...تو فرشته من بودی...
وقتی در تبعیدگاه دنیا پا به عرصه ای گذارم که تکیه گاهش جز خدا و تــــــو کسی نبود و رهاشدم در زمین به اشارت چشمان خیست جان گرفتم برای رهایی و بال گشودن... از شیره جانت جانم بخشیدی...
این روز ها یک سال است نیستی...آه که اگر بودی در این روزهای دلتنگی ام که کم نیستند این روزگار...
اگر بودی و شکفتن و پژمردن و جوانی ام را می دیدی...اگر مثل خیلی مادرها تو هم مرا به آغوش مهرت می گرفتی و از کوچه های شلوغ و پر از ازدحام دنیای تاریکم به خانه امن دلت می رساندی...
اما حالا بعد از یک سال انگار سالهاست نیستی...انگار اصلا سالیان دراز است ندارمت...
گلایه نمی کنم از نبودنت که می دانم دل با من داری... می دانم همان قدر که طعم مهرت را در این روزهای بی تویی نچیده ام تو هم طعم روز های بودنم را نچشیدی...
هر چقدر نخوانمت تو هم بغض های سخت و چشمان سرخم را ندیدی... و روزهای رویایی هر کدام ما بی تو امسال رنگی از خاکستر داشت...تولدهایمان و شادی هایمان را ندیدی...هزاران سه نقطه دارم از مثنوی نانوشته هایم... مادرم آسمانی شدن سهم تو بود و بی تو بودن سهم من...
و این تقدیر خداوندیست که این روزها گوشه و کنار زندگی را برایم پر کرده...بی تویی و تنهاییم را پر کرده...
و شاید خستگی را به یادش بی معنا کرده... می دانم هماره دستان بخشایش او از بلندای دستان نیازی که تو برایم بلند کرده ای دستگیر من است...
گفتم بنویسم از دل تنگ، از سالی که نبود.یکسال است نیستی اما انگار سالهاست نیستی...
هرچه می گذرد از عمر روزگارم نبودنت بیشتر در حواشی شلوغ و خلوت دلم خود نمایی میکند...
یادت مرا به زنجیری کشیده که رهایی از آن جدایی از خویشتن است...می دانی خاتون دلم...
روزهاست می اندیشم تو فرشته بودی بالی داشتی به وسعت آسمان و زود رسم پرواز را آموختی و پر گشودی...به شوق دیدار حاصل عمرت تمام جوانی و شور و سلامت خویش را فدا کردی...تو فرشته من بودی...
وقتی در تبعیدگاه دنیا پا به عرصه ای گذارم که تکیه گاهش جز خدا و تــــــو کسی نبود و رهاشدم در زمین به اشارت چشمان خیست جان گرفتم برای رهایی و بال گشودن... از شیره جانت جانم بخشیدی...
این روز ها یک سال است نیستی...آه که اگر بودی در این روزهای دلتنگی ام که کم نیستند این روزگار...
اگر بودی و شکفتن و پژمردن و جوانی ام را می دیدی...اگر مثل خیلی مادرها تو هم مرا به آغوش مهرت می گرفتی و از کوچه های شلوغ و پر از ازدحام دنیای تاریکم به خانه امن دلت می رساندی...
اما حالا بعد از یک سال انگار سالهاست نیستی...انگار اصلا سالیان دراز است ندارمت...
گلایه نمی کنم از نبودنت که می دانم دل با من داری... می دانم همان قدر که طعم مهرت را در این روزهای بی تویی نچیده ام تو هم طعم روز های بودنم را نچشیدی...
هر چقدر نخوانمت تو هم بغض های سخت و چشمان سرخم را ندیدی... و روزهای رویایی هر کدام ما بی تو امسال رنگی از خاکستر داشت...تولدهایمان و شادی هایمان را ندیدی...هزاران سه نقطه دارم از مثنوی نانوشته هایم... مادرم آسمانی شدن سهم تو بود و بی تو بودن سهم من...
و این تقدیر خداوندیست که این روزها گوشه و کنار زندگی را برایم پر کرده...بی تویی و تنهاییم را پر کرده...
و شاید خستگی را به یادش بی معنا کرده... می دانم هماره دستان بخشایش او از بلندای دستان نیازی که تو برایم بلند کرده ای دستگیر من است...
اما تمام اینها را نگاشتم، تا بگویم بدان که چقدر دلم برایت تنگ است مـــــــادر...
۹۱/۰۴/۲۴
از اسمون و از زمین
دلم گرفته نازنین
دلم میخواد گریه کنم
گریه کنم فقط همین
تو حس و حال این روزام
دلخوشی معنا نداره
وقتی که حتی آینه
تو رو به یادم میاره
بین من و دستای تو
فاصله ها سر نمیاد
انگار که تقدیر حسود
لبخند ما رو نمیخواد
نیستی و از خاطره هات
خیسه تموم لحظه هام
رویای تو هنوز میاد
لحظه به لحظه پا به پام
ثانیه های غربتو
یکی یکی خط میزنم
شاید که تعبیر شه یه روز
رویای با تو بودنم