باورت می شود هنوز رنگ تو را دوست دارم...
با اینکه زندگی ام موج میزند از بی تویی ها، اما این روزهای خزان زده ام، پر شده از تو... این جا به وقت تنهایی ساعت ها نمی گذرد و درد و رنجِ آدم ها، تلختر از همیشه خودنمایی می کند... ایستاده ام در جایی، شبیه دردستان عالم و برزخی که در آن بیم و امیدِ رهایی و مرگ در هم موج میزند... و من باز درنگ می کنم در هوای بی تویی... حوصله تنگ می شود و در هم می کوبد ثانیه به ثانیه تپش قلب را و آنگاه نفسم حبس می شود و دوباره نقطه چین در میان حروف می دود، این یعنی باز هم کم آورده ام واژه ها را، برای سرودن از باران چشم هایم... خط به خط و باز هم خطوط بلندِ فاصلــــــــــــه، تنها معنای دلتنگی در این دقایق است...
می نشینم مقابل آئینه، و تو را خیال می کنم، آه که هنوز خیالت در من شورانگیز است و دل را، می برد به رویاها و اندکی بعد در خیالت گم می شوم... می دوم میان آرزوهای محال و باز تیک و تاکِ ساعت اتاق و باز تو... و ضرب آهنگ ساعت مچیِ خسته ای که روزهاست جای مچ دست ها؛ مهمان میز است...
باز هم تعلیق و باز هم تو... میان این همه تنهایی و در عمقِ سکوت و یک دنیا خاطره، تو را گم می کنم...و به حقیقت خویش را در تو جا می گذارم و تنها، سکوت و سکوت و سکوت را بر دوشِ چشم هایم می کشم... و انقدر این صدای سکوتم بلند است که، حس می کنم تا ابد مرا هیچ فریادی نیست تا با آن این همه سکوت را خاموش کنم...از خویش می گریزم و حتی از سکوتی که تو در آن همه کاره ای، پروا می کنم و از خویش راهِ فراری می جویم تا به راهی روم که تو در آن بی رنگ شده ای ... آه که باز هم با این همه گریز مدام، میرسم به تو... باورت می شود هنوز رنگ تو را دوست دارم...
عالیه
چرا بیشتر مطالبت در مورد بارون هست
منتظر نظرات تو در وبلاگم هستم