برای دوست...
سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ
رفتیم کارگاه ساخت ضریح همین دیروز صبح که گذشت...
صبح گفتی چرا اینقدر عجیب می نویسی ؟ من؟؟؟
آره تو !!! تعجب نکن جان من یه جور بنویس ما هم بفهمیم!
تو اصلا نوشته های منو میخونی؟؟؟
آره به جان خودم یک بار همونم نمی گیرم چی نوشتی بیخیال میشم از خواندن دوباره اش...
خب از امشب یه جور دیگه می نویسم نمی دونم اینجوری بنویسم می تونی بخونی یا...
آخه حس می کنم کلا این نوشته های من برای تو جذاب نیست... خوب هر کی یه جور می نویسه اما من قدرتش را دارم هر جور دلم بخواد بنویسم ساده و روان با کلمات مختلف و با انبوه واژه هایی که کنار هم وقتی قرار بگیرن برای تو گنگ و نامفهوم میشه و شاید کلا بدون جذابیت... میدونی عزیز اصلا نوشتن همین است ... اراده که می کنم می نشینم روبروی این صفحه مجازی چند ماهه کلا کاغذ و قلم را گذاشتم کنار و با این صفحه کلید هرچی تو دلم میگذره را بیرون میریزم و صفحه سفید را سیاه می کنم که مثلا حرف دلم را زده باشم ... اخه اگر ننویسم که نفس کشیدن سخت میشه برام ... خودت که خوب میدونی خیلی چیزها را نباید به روی خودم بیارم و کلی حرفها را نباید بزنم... اینم میگذره خیلی ساده تر از روزهای سخت و تلخ و بی پایانی که فکر میکردیم نمی گذره ... چقدر اون روزها گریه بود و دلتنگی مثل حال هوای همین روزهای... شده بودیم سنگ صبور هم و می گفتیم ما خودمون می دونیم چی میگذره و هیچ کس دیگه هم درک نمی کنه... این نیز بگذرد... راستی این جمله را یادت میاد چه کاربردی داشت برامون تو قطار مشهد- قم؟
یاد خاطره ها که می افتم اشکم در میاد و یاد اردوها و سفرهایی که با هم بودیم و انگار نبودم از بس کار داشتیم... یاد شب های رمضان این چند سال که گذشت جهادی هایی که فراموش نشدنی و ... عجب لطفی داشت... همش خاطره و برکت بود... چقدر حس خوبی داشتیم از سوختن زیر آفتاب داغ کویر و قلموهای رنگی و طرحهای ساده گرفته تا شستن سبزی و یخ شکستن و بازی با کودکان و ... افطاری تو مدرسه های تاریک که اون شب ها با موتور برق روشنش میکردن... یادته... چی میگم... بگذریم اما نمیشه از این که این شب ها برای من امسال تکرار نداشت گذشت.. بهشت کوچک امشب مهمون شما بود و من باز هم جا موندم سید... دیدی چه روزای خوبی بود و گذشت... اصلا این دنیا منتظر من و تو نمی مونه میره خیلی تند می گذره و به آخر میرسه و از اون روز ها چی مونده ؟ تو میدونی ؟؟ فقط خاطره و ... چه دعا هایی میکردن برامون ... برای تو و همه ما که غرق شور جوانی بودیم و کنار شوخی های ساده و بی پیرایه ای که داشتیم به لطفش خدمتی می کردیم به خلق... جاهایی که می رفتیم و فکرهایی که براش کلی وقت میزاشتیم تا خاص و ویژه اجرا بشه... یادته تو طراحی ها از بس تغییرات آنی ایجاد میکردم صدای بچه ها در می آمد یکی اینو مشغول کنه تا دوباره با فکرای جدیدش کار برامون درست نکنه... اما تو هم که ته معرفت کم نمی آوردی و می گفتی چکار دارید شما انجام ندید خودمون هستیم ... تا تهش بودی... اما من حالا کم آوردم و تو تنها ... من رفیق نیمه راه شدم نه؟اما امسال حالم خرابه ... خوب میدونی چرا... گذشت خواستم بگم برام خیلی از خاطره ها عزیزه و برای تو اگر بخوایی ساده می نویسم که ... یادش بخیر...
صبح گفتی چرا اینقدر عجیب می نویسی ؟ من؟؟؟
آره تو !!! تعجب نکن جان من یه جور بنویس ما هم بفهمیم!
تو اصلا نوشته های منو میخونی؟؟؟
آره به جان خودم یک بار همونم نمی گیرم چی نوشتی بیخیال میشم از خواندن دوباره اش...
خب از امشب یه جور دیگه می نویسم نمی دونم اینجوری بنویسم می تونی بخونی یا...
آخه حس می کنم کلا این نوشته های من برای تو جذاب نیست... خوب هر کی یه جور می نویسه اما من قدرتش را دارم هر جور دلم بخواد بنویسم ساده و روان با کلمات مختلف و با انبوه واژه هایی که کنار هم وقتی قرار بگیرن برای تو گنگ و نامفهوم میشه و شاید کلا بدون جذابیت... میدونی عزیز اصلا نوشتن همین است ... اراده که می کنم می نشینم روبروی این صفحه مجازی چند ماهه کلا کاغذ و قلم را گذاشتم کنار و با این صفحه کلید هرچی تو دلم میگذره را بیرون میریزم و صفحه سفید را سیاه می کنم که مثلا حرف دلم را زده باشم ... اخه اگر ننویسم که نفس کشیدن سخت میشه برام ... خودت که خوب میدونی خیلی چیزها را نباید به روی خودم بیارم و کلی حرفها را نباید بزنم... اینم میگذره خیلی ساده تر از روزهای سخت و تلخ و بی پایانی که فکر میکردیم نمی گذره ... چقدر اون روزها گریه بود و دلتنگی مثل حال هوای همین روزهای... شده بودیم سنگ صبور هم و می گفتیم ما خودمون می دونیم چی میگذره و هیچ کس دیگه هم درک نمی کنه... این نیز بگذرد... راستی این جمله را یادت میاد چه کاربردی داشت برامون تو قطار مشهد- قم؟
یاد خاطره ها که می افتم اشکم در میاد و یاد اردوها و سفرهایی که با هم بودیم و انگار نبودم از بس کار داشتیم... یاد شب های رمضان این چند سال که گذشت جهادی هایی که فراموش نشدنی و ... عجب لطفی داشت... همش خاطره و برکت بود... چقدر حس خوبی داشتیم از سوختن زیر آفتاب داغ کویر و قلموهای رنگی و طرحهای ساده گرفته تا شستن سبزی و یخ شکستن و بازی با کودکان و ... افطاری تو مدرسه های تاریک که اون شب ها با موتور برق روشنش میکردن... یادته... چی میگم... بگذریم اما نمیشه از این که این شب ها برای من امسال تکرار نداشت گذشت.. بهشت کوچک امشب مهمون شما بود و من باز هم جا موندم سید... دیدی چه روزای خوبی بود و گذشت... اصلا این دنیا منتظر من و تو نمی مونه میره خیلی تند می گذره و به آخر میرسه و از اون روز ها چی مونده ؟ تو میدونی ؟؟ فقط خاطره و ... چه دعا هایی میکردن برامون ... برای تو و همه ما که غرق شور جوانی بودیم و کنار شوخی های ساده و بی پیرایه ای که داشتیم به لطفش خدمتی می کردیم به خلق... جاهایی که می رفتیم و فکرهایی که براش کلی وقت میزاشتیم تا خاص و ویژه اجرا بشه... یادته تو طراحی ها از بس تغییرات آنی ایجاد میکردم صدای بچه ها در می آمد یکی اینو مشغول کنه تا دوباره با فکرای جدیدش کار برامون درست نکنه... اما تو هم که ته معرفت کم نمی آوردی و می گفتی چکار دارید شما انجام ندید خودمون هستیم ... تا تهش بودی... اما من حالا کم آوردم و تو تنها ... من رفیق نیمه راه شدم نه؟اما امسال حالم خرابه ... خوب میدونی چرا... گذشت خواستم بگم برام خیلی از خاطره ها عزیزه و برای تو اگر بخوایی ساده می نویسم که ... یادش بخیر...
یکبار بمردم و مرا کس نگریست گر بار دگر زنده شوم دانم زیست...
![سرشار از تمنای لبخند تو ام](http://sotatira.photoblog.ir/photos/resized-so464544.jpg)
+++
روزی در گذر زمان
![سرشار از تمنای لبخند تو ام](http://sotatira.photoblog.ir/photos/resized-so464544.jpg)
+++
روزی در گذر زمان
زیباترین غزل را برای تو خواهم سرود...
دوره گردی خواهم شدکوچه هارا خواهم گشت
داد خواهم زد آی...
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست...موطن آدمی تنها در قلب کسانی ست که
دوستش می دارند...
۹۰/۰۵/۲۵
پایدار باشی.