بر سرِ دار...
بر سرِ دار، سر افراز و رها باید رفت...
چشم بگشا به اشک و دست بگشا به آسمان، آن هم دستانی که آلوده دنیاست...
دنیایی بی قافله سالار و امیر... دنیایی بی کاروان عشق...
دنیای بی رحمی که، ترجمان داغ و اندوه خرابه ها بود و تفتیده از حُرم عطش سوز صحرای نینوا...
دریغ که عصر جهل است و دنیا پرستی،
و اسارت کاروان بی امیر، تقدیر...
ماتم بر واژه ها مستولی است و صبر را چادریست به عصمت اقیانوس ها و تقدیس نور...
و هزار بار این راه را به رسم و هاجر از صفا به مروه می پیمایم و از میسره به میمنه میرسم و باز...
چقدر تو صبوری بانو... آه که، نتوان زیست...
زنده ماندن در داغ عشق محال است...
دلسپردگان دنیا را به مرگ می آزمایند و قافله ی عشق را به شهادت...
نمی شود بر این دنیای خاک بر سر، پس از عروج عشق، نگریست...
زیستن سخترین کار عالم است بی عشق...
انگار کن که باید بر سرِ دار، بمانی و نفس بکشی...
بر سر داری که دنیا دنیا نامرد، تو را می نگرند و معجر...
وای از آن دم ...
عاشورا آغاز راه است و کربلا راهی است بی انتها...
اگر میخواهی در راه نمانی و عاشورا یار شوی برخیز که، کربلا تنها راه رسیدن است...
در عاشورا برای موازی بودن هیچ راهی نیست...
که اسارت همه هستی عشق را به یغما برد و خون بارید آسمان دل حضرت باران...
ببار ای عشق که نغمه دل آرایت، جنون جانمان را حیرانت کند...
گیرم که نوردیده ی خیرالنسا نبود
گیرم که خون حلق شریفش مباح بود
شرط بریدن سر ِکس،ازقفانبود...