بر مدار باران...
همین روز ها بود خبری در راه و سفری که چشم به راهش بود دل... هر روز را شمارش می کرد تا برسد وعده... نه_ اما این روزها می گذرد و هیچ خبری نیست ... این وعده برای من شاید یک پیام داشت و هزار حرف و ... این روزها فکر می کنم هر چقدر حکمت داشت رفتن، حالا حکمتی دارد همین نرفتن... و شاید هم بیشتر... نگاری میگفت اولین بار که طلبید و بارت را بستی برای دیدار، بدان که اذن داده اند و دعوت شدی و اگر به آن روز رسیدی که دگر باره خواندنت به عزم، تا دیدار تازه کنی، بدان که حجت را تمام کرده اند... تمام...
حالا بعد از آن حجت های تمام شده من خود را غرق می کنم در همین دنیا! با کاری شاید به نام زندگی ...
نمی دانم این دلم که این روز ها عجیب خود را مشغول و سرگرم کرده تا در بی نهایت... آنقدر که زجرش ندهد هر لحظه ندیدن و نبودن و ... سرگرم روزگار شدن بد دردیست... درد محجوریت از خویش ، آن هم خود آگاه...
آنها که گفته اند:رسد آدمی به جایی که ... کجایند؟
از وجود سخت آدمی چه مانده است؟ روزی دغدغه همه برای رفتن است و روز دگر درمانده از این که جا مانده ام... تا کدام اوج راه گریز هست؟اوج را گفتن آسان است به بیان، که اینجا_ شرح آنچه که از اندیشه می تراود حرف از سقوط است؛ و نزول را چه به اوج ؟
گاهی نازل میشود وحی و فرود می آید آیه آیه نور تا خدا نجات بخش باشد... آنگاه حرف از آن بالاهاست...
گاهی اما_آیه نور بر سر نیزه می شود و باز این آدمی آن بالای نیزه نمی بیند حق را...
می اندیشم دیدن حق نه بر من که، روزگاریست بر فوج بشر دشوار می آید دیدنش...
از آن روز هبوط تا عاشورا دنیا هزار بار بر مدار حق بر سر نیزه گشت و هیچ نگفت انسان، تا عاشورا را به ثبت رساندند...
و بعد از عاشورا همچنان دنیا بر مدار خورشیدی بر سر نیزه در حال گشتن است هنوز...
و هنوز هم در این وانفسای جاماندگی آدمیت؛ انسان دور می زند تا به خورشید حقیقت برسد...
خورشید که خود نماد درخشانترین عنصر است و حق خوشیدواره ترین واقعیت جهان هستی است... در دل ظلمت دل ناپیدا شده...
این تعاریف فقط مرا بدین ادراک می رساند که چشمان حقایق بین بشر نابیناست حتی در نور... نور هستی بخش است و روشنی مطلع همه خوبی ها... اما در نابینایی از نور، هجرت به تاریکی به وقوع می پیوند و این سر آغاز رسیدن به پایان است و خط بطلان چشمانی که بر نور کشیده شده اند تا رسوایی تاریکی وجود بشر را؛ در اعماق خورشید فریاد بکشند...
و تمام خطوط سیاه واژگان عالم را، با بارش جان فزایش مبدل می کند به حقیقتی بر مدار خورشید ...
آن روز نزدیک است، روز باران... ببوید، فصل نرگس رسیده...
نه پروازی
بر میله های قفس نشسته اند
و فال می گیرند
پرنده ها :
"ترا ز کنگره عرش می زنند صفیر"