بوی پاییز می دهد تمام زندگیم این روزها بی تو...
و هر برگی که فرو میریزد، تن درختِ چشم ها را؛
چون اشک، بر چهره ی خاک است...
و حرف ها،
چون بغض های مانده در گلو، سینه چاک است...
چشم ها، برمدار اشک می چرخد...
و زبان، بر لکنت مدام؛
و جهان هر لحظه،
در انتظار خونین شدن این خاکِ پاک است...
روزشمار خون در گذر است و باز، تقویم جمله های خسته ام،
در اندیشه ی گذر این دقایق، هلاک است...
و ناگهان در چشم برهم زدنی تمام عمر از دل که نه،بلکه از مقابل چشمانم گذشت...
و عمریست که باد مرا با خود برده است به دشتی پر از اشک و برگ...
برده به اوج اندوه، برده به، روزهای تو...
و قرن هاست عمر من، چون خزانی است که، بی بهانه از بی تویی ها آغاز می شود...
اینجا هوای دلم ابریست،اما بی باران،
و چون پاییز لبریزم از حس فرو ریختن های مدام...
بیا و رحمی کن بر منِ خزان زده در این میان...
که در هر پاییز و هر قطره ی باران ...
تو را دوست دارم بی امان...