بیا و انار کالِ دلم را برسان...
بازهم دلم خواسته بنشینم رو بروی تو بنویسم...بنویسم از خاموشی شب های تارم بی تو... اگر بدانی چقدر خسته ام از این اسفندهای طولانی زمستان... و انتظار بهار را هم نمی کشم بی تو... اصلا راستش را بخواهی؛ دلم می خواهد هیچ بهاری نیاید وقتی تو نیستی ...
بهار من خودت بگو، تو که در پرده نشسته ای و فرودین و اردیبهشت ها را سالهاست به خرداد می رسانی و داغ تابستان را با نیامدنت؛ به دلها می نشانی، چطور صبر پاییزی نطلبد این دلهای زمستانی ما؟
می دانی این روزها دارم فکر می کنم چرا ما کوچه های خاکیِ هر اسفند را غبار روبی می کنیم وقتی قرار نیست، تو در کوچه ها قدم بگذاری...
دلم کوچه کوچه در جستجویت به خوابی زمستانی فرورفته و خاکستر یک سال بی تویی بر روی سینه ی سوخته ام سنگینی می کند... راستی تو رسم خانه تکانی نداری؟ نمی خواهی سری به خانه ی دل هایت بزنی دلبـــــــــر؟
میدانی خوب میدام هیچ چیز مهیا نکرده ام تا با آن؛ مسافر آخر سال دلم شوی... اما تو که چشمت به این هیچ های من نبود و نیست... اصلا تو را که در اوج استغنایی با نداشته های من کاری نیست و اگر احتیاج است و نیاز، همه از دل خسته و تنگ من است...
این عصرهای بی هوایی و غروب های نفس گیرِ ابری شهر، حالم را هر روز خراب تر می کند... یک روز می آیی و روی دیوار کاه گِلی کوچه باغ انتهای کوچه می بینی؛ بر ورق پاره ای سیاه شده مکتوب کرده اند او هم رفت...
اما امروز که هستم با همه ی نداشته هایم، انار دلم فریاد میزند انصاف نیست با این همه اشتیاقم بیایی و نباشم... بیا تا انارهای کال احساسم روی سینه دیوار دنیا میخکوبِ زوال نشده اند مرا برسان، که کال ها همیشه در طوفان نیازمندِ دستی برای رسیدنند... و تا انار ترک نخورد دانه های عاشقی اش پنهان است...