بی تو، مرا هوایی نیست...
جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۴۲ ق.ظ
بیزارم از زمین و بی قرارِ آسمانی که مرا به آن راهی نیست...!
زمین پر است از، خستگی و دلتنگی و بی کسی، برای هر حوای تنها... و راه آسمان هم، مسدود است به روی همه ی آدم ها... و وجودِ من، غریبانه در حصاری به اسارت درآمده که به هیچ طریقش، راه گریزم نیست... و سخت گرفتار آمده ام در این دنیایِ بی هوا...
چندیست سکوت می کنم و حرف هایم را در دلِ این واژه ها، همچون نقابی برچهره پنهان می کنم، و در انجماد این همه غفلت، می چرخم و انگار در این سرگیجه ی مدام به دنبال انتهایی برای زمینِ مدوٌرت می گردم! اما باز هم تا چشم کار می کند، فقط سیب های سرخی که هوای هبوط دارند پیش روی من است و دل ِ من در هوای سیبی سرخ...
کاش هیچ گاه دلــم هوای سیب نداشت... چون از آن روز که، در میان این همه آدم، حوای زمینت شده ام... بی تو، مرا هیچ هوایی نیست...
چقدر دردناکست زمینی که بدانی در آن محکومی به ماندن آنهم به دور از آدم...