بی نشان...
نباید بستن اندر چیز و کس دل...که دل برداشتن کاریست مشکل
سعدی
از مرکز نور جدا نشده دلتنگ و دلخسته ام...نامش را نگذار ناامیدی...
حس نکرده ای شاید! یه عمر بغض را می فهمی؟...تمام دقایق دل بستن و دل کندن را...
از هر تعلقی رها شدن...نمی دانم نامش را چه می شود گذارد...
نشانه ی تو بود... همیشه و همه جا... از اولین دیدارت تا امروز ...
آنجا که خواندی مرا و عهدی که با تو بستم و تو بر سر عهد بودی و من نـــــــــه...
حالا باز بر سر عهد آمدم و تو بودی و من بودم و نشانه ات...
اما وقتی بازگشتم، من بودم و دلــــــــــتنگی برای تـــــــــو چون همیشه!امـــــــــــــا اینبار...
نشانه پیش تـــــــــــو ماند... بی من!!
پ.ن:گفته بودم دلم که برای تو تنگ میشود، تسبیحم را می بویم…
عجیب بوی تو را میدهد…حالا دلم برای بویت هم تنگ میشود...
نشان فیروزه ای داشتم یادگاری اول دیدارت...
مانند دلـــــــم پیش تـــــــــو ماند...
اما خوشا به حالش او می توانست بماند و من...