تـــــو را همچنان،خیال آمدن نیست...
باز هم در امتدادِ جاده ی خیس، چشم دوخته ام به افقِ قیرگون شب،
تا بیایی...
خودت بگو، اندوهِ این همه سال نبودنت را،
با چه ساعتی اندازه گیری کنم که زودتر بگذرد؟
روزگاریست از نبودنت می گذرد...
و عقربه های ساعتم؛ بر مدارِ نیامدنت همچنان چرخ می زند...
می دانی؛ کشنده تر از طعم تلخِ انتظارت، سراغ ندارم؟
و سالهاست رو به راهِ آمدنت در ایستگاهِ بی قراری ها ایستاده ام ...
و دارم ذره ذره در این بی "تو" یی ها می میرم،
و تـــــو را همچنان،خیال آمدن نیست...