تمام دلم تویی...
شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ
پادشاه فصلها پاییز...
...ساده ترین واژه می شود همین...
همیشه با اینکه در بهار آمده ام، عاشق سکوت مبهم پاییز بوده ام...
عاشق باران های گاه و بی گاهش و ابری مدام آسمانش، که دلم را به بارانی شدن دلخوش می کند...
عاشق فصل برگریز هستم، با دنیایی از ناگفته های رنگارنگ و سطوری که هر بار نگاشتم،
از برای دلداری بود و شاید دلبری که...
دل از ما برد و روی از ما نهان کرد...
خدا را با که این بازی توان کرد...
قبول حرف دلم را قشنگ نمی زنم؛ اما فقط بدان حرف دل را نزنی گنجشک دل، در سینه می میرد...
و شاید هم...
هر صبح قصه ی عشق هم تکراریست
و صبح؛ همان ماجرای ساده ایست که با دمیدن نور می آید ...
و گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند...
از حرف های دل من تا نگاه تو ادراک دیده هایی نگران فاصله هست...
و بیش آن واژه ای نیست برای گفتنش...
باید یک ساعت بنشینم و تفسیر کنم همین جمله ام را تا بدانی اینگونه نوشتمش که دلم گفت؛بنگار...
بخواهم ساده تر بنویسم خیلی بیش از این ها سخن پر پرواز می گیرد...
و به اوج رفتن کلام، کار دل را مشکل می کند...
آن هم ،برای چون منی که بی بال و پرم، دشوار می شود حرفی بزنم که دل نگوید...
چه حرف سبز بهار و آبی باران باشد... چه حرف سرخی و الوان پاییز دل...
حرفی بزن ...دلم، تو بگو چرا اینقدر فلسفه می نگاری؟
یادم نرفته که برایم گفتی، این تکه از من می شود همه او ...
و این قطعه اش هم، تویی که همیشه در من مستتر هستی...
با این تفسیر؛ چقدر حرف در همین چند خط داری که نزده ای...
هر جا که دل برود من نمی توانم نروم در پی اش...
عاشق باران های گاه و بی گاهش و ابری مدام آسمانش، که دلم را به بارانی شدن دلخوش می کند...
عاشق فصل برگریز هستم، با دنیایی از ناگفته های رنگارنگ و سطوری که هر بار نگاشتم،
از برای دلداری بود و شاید دلبری که...
دل از ما برد و روی از ما نهان کرد...
خدا را با که این بازی توان کرد...
قبول حرف دلم را قشنگ نمی زنم؛ اما فقط بدان حرف دل را نزنی گنجشک دل، در سینه می میرد...
و شاید هم...
هر صبح قصه ی عشق هم تکراریست
و صبح؛ همان ماجرای ساده ایست که با دمیدن نور می آید ...
و گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند...
از حرف های دل من تا نگاه تو ادراک دیده هایی نگران فاصله هست...
و بیش آن واژه ای نیست برای گفتنش...
باید یک ساعت بنشینم و تفسیر کنم همین جمله ام را تا بدانی اینگونه نوشتمش که دلم گفت؛بنگار...
بخواهم ساده تر بنویسم خیلی بیش از این ها سخن پر پرواز می گیرد...
و به اوج رفتن کلام، کار دل را مشکل می کند...
آن هم ،برای چون منی که بی بال و پرم، دشوار می شود حرفی بزنم که دل نگوید...
چه حرف سبز بهار و آبی باران باشد... چه حرف سرخی و الوان پاییز دل...
حرفی بزن ...دلم، تو بگو چرا اینقدر فلسفه می نگاری؟
یادم نرفته که برایم گفتی، این تکه از من می شود همه او ...
و این قطعه اش هم، تویی که همیشه در من مستتر هستی...
با این تفسیر؛ چقدر حرف در همین چند خط داری که نزده ای...
هر جا که دل برود من نمی توانم نروم در پی اش...
اما تو ...
نمی دانی که پنهان شده ای در دل و...
از دلم بی خبری...
نمی دانی که پنهان شده ای در دل و...
از دلم بی خبری...
تمام دلم دارد حرف می شود وقتی که نیستی...
تمام دلم تویی...
...ساده ترین واژه می شود همین...
پائیز فصل کمال عشق است آنجا که دل از هر چه تعلق ببرد عاشق...
و
همه ی همه ی خودش را بریزد به پای محبوب ... به پای ریشه...