تنها...
جمعه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۰۹ ق.ظ
وقت است که باز آیی و...
خیلی وقت است که باید فریاد بزنیم که بی تو دنیای ما نیست است و نیستی... ای همه هستی ما...
هستی عالم، تو در دل نیستی ها چگونه تاب می آوری؟
این همه دشواری های عظیم عالم بر دوشت سنگینی می کند و تو باز هم بار امانت را یکه و تنها ...
ت ن ه ا...
چقدر تو تنهایی ... خدا می داند ...
از این تنها گفتن ما تا تنها ماندن تو فرسنگها فاصله است باران...
اتصال روشن آسمان و زمین کجایی تا تاریکی مطلق دشت جنونمان را بزدایی...
کجایی تا تنهایی ات را پس از قرنها فریاد کنی، تقسیم تنهایی هایت بماند برای بهتر از ما...
ما را غمی نیست از تنهایی ات... اما تو را غم ماست؛ به اندازه ی عالم ...
چرا پس اینگونه؟؟؟
میدانی، آخر فرق است ... خیلی هم فرق است میان فراق و سوختن در هجر فراقت ...
همین فرق است که تو را تنها کرده و ما را رسوا...
اینکه تو در یاد مایی و ما را یادی از تو نیست...
همین یک جمله برای این همه سال تنها ماندنت کافیست...
عمرهامان می گذرد به سرعت نور و ماییم و فرو رفتن در دل دنیا و فروخوردن بغضهای گاه به گاه...
گاهی حتی یادت هم نمی کنیم تا مبادا از تنهایی هایت کاسته شود...
باران تنهایی ها عالم؛ دلخوشی که روزی 313 مرد از بین این همه دل بی یاد تو به سویت بگریزند؟
تو را باید در این بی دلی ها امید مطلق خواند...ما که از خویش ناامیدیم و دل به باران امیدها بسته ایم...
تا شاید یک سحر ندایی ... شاید که می گویم از این نیست که تو نخواهی آمد...
بلکه نوایی است که برخاسته از دل هایی در ظاهر مجنون تو و تنهایی هایت و ...
و در باطن خانه ی هزار لیلای دنیایی دیگر...
کاش میشد تو لیلای همه دلها بودی و مهر رسوایی ما را به خلق نشان نمی دادی...
که هماره بر زبان می گوییم تو را نادیدن دشوار است کجایی...
امان از این دروغ دل و زبان،کجاست دشواری ها؟؟؟
اگر اینچنین بود که ت ن ه ا نبودی اینهمه سال... همان به که ...
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد...
۹۰/۰۵/۲۱