تو را مرور می کنم بی آنکه باشی...
سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند... آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت... یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است... دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم...
با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید... و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم...آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم ...می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم...
اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی... حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی...
با سلام
لطفاً لینک "عقیق" در پیوندهای وبلاگ خود را اصلاح نمائید و عقیق را به صفحه نخست لینک کنید.
با تشکر