توبه از تو...
حالا که رنج مرا تا تو کشانده می خواهم حقیقتی را فریاد بزنم... می خواهم بگویم، من از رنگ و روی تاریخ و از خاطراتی که مدام تو را درگیر می کند در اندوه های گذشته بی زارم... از رفته ها و از نمانده ها، از روزهای سخت و تلخِ تقویم... از این همه تفاهم پوچ و بی اختیاریِ اندیشه... از این همه خواستن ها ی احساسی و بی سرانجام... از رویدادهای که مجبورم می کند سنگ صبور شوم... اصلا این روح تب کرده ی من دیگر توان مبارزه ندارد. دیگر طاقت ندارد، تا در مجال فریب حقیقت شما ادمک ها، غرق شود. این روزهای تلخ، هم زخمه ای زده به باور و اعتمادی که داشتم... چنگ زدن به صورت رویای آدم ها شاید ساده باشد، اما عاقبتی که در این هجوم نصیب میشود، چیزی نیست جز نهایت درد... من بازخواهم گشت به درون خویش، به تو... به حقیقتی فراموش شده... با خود عهد بسته ام، بگریزم از این همه بی زاریِ پر تکرار... به من حق بده تا گریختن را راهی کنم برای فرار از آنچه یاد تو را، در من زنده می دارد و مدام خاطره می شود...من توبه می کنم از تو... و دیگر سیبِ هیچ درخت ممنوعه ای را گاز نخواهم زد، تا بیرون شوم از خویش و بهشت تو... و از امروز می گریزم از خوشی های بودنش و در دامن امنی به پناه خواهم رفت که هیچ آدمی در آن ورود نکند؛ و تا همیشه ی بودنم تمام وجودم بشود فقط، او...
ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد...
فاضل نظری
ولی
" تا بیرون شوم از خویش و بهشت تو..."
از خویش بریم بیرون میریم بهشت دیگه... نمیشه هم از خودمون بیاییم بیرون هم از بهشت...