تو را داریم...
شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۰، ۱۱:۴۳ ب.ظ
باران می بارد و چترها گشوده می شود و این پاییز رنگارنگ مرا میکشاند به لحظه های رویایی فصل آمدنت...
وقتی که عشق، در مسیر آبی خویش تو را بنگرد و واژگان رنگین کمانی ام همه از تو بسراید...
دیگر حتی تندیس مژگانم، جایی جز سینه ی خسته نمی یابد برای گریستن...
گریستن با آسمان،هرگز کار دشواری نیست،
وقتی بغض فروخورده ی دل؛ ساعت های دلنشین اش، همراه زلالی های چشم ها می گذرد...
این من خسته باز هوای تو می کنم ...
برای رهایی از هر چه هست، و سخت چسبانده مرا به زمین...
زمینگیر شدن هم بد دردیست...
همچون دردهایی که روح را می خورد و تسکین هم ندارد...
دل را که آزاد بگذاری، پر و بالش تو را از خاک جدا می کند... تا اوج بگیری برای آرامش و رسید به افلاک...
گاهی می اندیشم اگر نباشی چقدر تنهایم ... و اگر نخوانمت چقدر ...
نبودنی در کار نیست، که باقی تویی و فنا پذیری در ذات تو نیست...
خوشا به حال ما که تو را داریم...
تا کی به زور "نذر" و "نظر" زندگی کنیم؟؟؟
جدی تر از قضا و قدر زندگی کنیم؛
وقتی که بهشت را به "دو گندم" فروختیم
می خواستیم مثل بشر زندگی کنیم . . . !