تو که بیایی صبح می شود آفتابِ من...
صدای شرشر تنهایی، از بام دلم می آید، آن هنگام که بودنِ تــــو را فراموش می کنم!
و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از این همه نبودن…
هر روز در تکرار دقایق حیرت و سرگشتگی آدمیان…
و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان، شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان یک جهان پر از اندوه…
و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خرد می شوند …
و شگفت نیست که بدانی، رنج ما از آن است که گاهی،
در غبار خاطره ها و "یاد هیچکس ها" حضور همیشه ی تو را گُـــــم میکنیم …
اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم…
آدمی تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست …
و بر بام جانش بارانـــ گرفته است … سکوت جاریست و شرشر تنهایی…
اما اگر بیایی
در دلمان چیزیست که به ترنم قطره ای از آسمان خوش است...
در برگریزان پاییز در پیش رو ، به دنبال گامهایی هستیم که ،
سکوتی سالهایمان را نشانه رفته
و سالیان درازی است که همچنان این گام ها در راه است
و فریاد آمدنشان گاه و بی گاه در ندبه های دلتنگی از چشم های پر گناه ما سرازیر می شود...
بیا و همین امشب از پشت پرچین خیال هایمان عبور کن...
تا در شعاع روشن نورت دوباره قدم بزنیم...
تو که بیایی صبح می شود آفتابِ من...