جهان دلــــ است و تـــو جانی...
چهارشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۰، ۱۱:۲۷ ب.ظ
جهان دلــــ است و تـــو جانی...
از حرم تـــو دورم و دلــم کبوتری که، پرواز را در حریم تـــو آموخته است ...
و اعتراف می کنم که _ کوی تو جایست که ، زندگی در حجم آبی آن رنگ آسمان خداست و سپهرش؛ بزرگترین خورشید عالم را مهمان است...
جایی که مرتفعترین قله ی معرفت را می توان در صحن به صحنش یافت و دل پریش هم به سویش ره بسپاری، دل آرام باز خواهی گشت ...
روح، در ماوایی که تــو صاحب آنی آرامش دارد و سکوتت را با چشمانی نافذ به وسعت بی نهایتش می نگرد_ و تمام دردهای بی قراری ها در سایه سار نگاه گیرای توست که التیام می یابد ...که تو؛ انیس النفوس دلهایی...
تا پر و بال می گشاییم به آستان اشراقی ات، از برای مهر توست که مسافر دل جاری می شود؛ در نوای آسمانی نقارخانه ای که، تپش قلب های خسته و دل های شکسته را تنظیم می کند، برای باور عشق، و عبور از اندوه تردیدها...
و عقربه های ساعت پیش روی دیدگان همه؛ تیک تاکش حیاتی دگر باره است و هر ضربانش؛ نبض زنده بودن است... در حرمت ساعت به شماره ی دل می گذرد_ و دل مقیم خلوتی می شود که؛ جز در مقابل شبکه های نقرفام تو و آن طلایی مقرب آسمان عشقت یافت نمی شود...
جایی که مرتفعترین قله ی معرفت را می توان در صحن به صحنش یافت و دل پریش هم به سویش ره بسپاری، دل آرام باز خواهی گشت ...
روح، در ماوایی که تــو صاحب آنی آرامش دارد و سکوتت را با چشمانی نافذ به وسعت بی نهایتش می نگرد_ و تمام دردهای بی قراری ها در سایه سار نگاه گیرای توست که التیام می یابد ...که تو؛ انیس النفوس دلهایی...
تا پر و بال می گشاییم به آستان اشراقی ات، از برای مهر توست که مسافر دل جاری می شود؛ در نوای آسمانی نقارخانه ای که، تپش قلب های خسته و دل های شکسته را تنظیم می کند، برای باور عشق، و عبور از اندوه تردیدها...
و عقربه های ساعت پیش روی دیدگان همه؛ تیک تاکش حیاتی دگر باره است و هر ضربانش؛ نبض زنده بودن است... در حرمت ساعت به شماره ی دل می گذرد_ و دل مقیم خلوتی می شود که؛ جز در مقابل شبکه های نقرفام تو و آن طلایی مقرب آسمان عشقت یافت نمی شود...
من مجاور شهر باران خورده ی کویری هستم، که خود خورشیدواره ای دارد بی مانند؛
که صاحب تمام کرامت هاست و تــو مشرقی ترین دلبــر خورشید شهر منی...
اوست نشسته در نظر
اوست گرفته شهر دل
...
+ انشاالله...اگر طلبیده شدیم و قدم خاکی ما رسید روبروی پنجره طلایی فولادش همه در یاد هستید...
۹۰/۰۸/۱۸
دست از طلب ندارم ؛ تا کام من بر آید...
یا جان رسد به جانان، یا جان ز تن برآید...
مهمان تو شدن خوشترین حادثه ی روزگار من است...
که تو خود گرچه غریبی اما... مهمان نوازیت بی انتهاست...