حدیث بویت...
چهارشنبه, ۷ دی ۱۳۹۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ
پرنده گفت:
دلم هوای ترا دارد
آسمان هم بی تو
گویی قفسی تنگ است...
دلم هوای ترا دارد
آسمان هم بی تو
گویی قفسی تنگ است...
من اما به اندازه یک پرنده هم؛
تو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تو...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تو نباشی، قفس من است...
پرنده ای شده ام که به شب های بی تو بودن خو نمی کنم...
باور می کنی که هرگز نمی شود بی نگاه تــــــــــو زیست...
انگار در جهانی حبس شده ام و فقط یک قطعه از بهشت می تواند آزادم کند...
دلـــــــــــــــــم؛ تنگ و خراب تــــــــــوست...بیا و رهـــــــــــایم کن...
رایحه ی سیــــــــــب را استشمام می کنم و تــــــــــو را می خوانم به بوی بهشتی ات...
امشب حدیث بوی سیبی مرا مست کرد و فردا شاید آفتاب حضور منتقم خون تــــــــــــــو...
نگاره ها، امشب به فریاد قلم شکسته ام برسید که؛ می خواهد آسمان را بنگارد از دل خاک...
امشب خراباتی کُنج ویرانه ای شده ام که ساعت ها خلوتگه من و تو بود...
پرنده شدن را به آزمون گذاشته اند تا، دلم پر گرفتن بیاموزد...
دریغ که رسوای عالمی شوم و هیچ از تو نشان نبینم...
در عجبم دل و جانی ؛ مقیم خانه دلبر باشد و صاحبخانه بی جوابش گذارد...
پس ای دل، اگر بر طریق صداقتی این خانه و این دلبر و این تــــــــــــــو...
تا باران ببارد...
تو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تو...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تو نباشی، قفس من است...
پرنده ای شده ام که به شب های بی تو بودن خو نمی کنم...
باور می کنی که هرگز نمی شود بی نگاه تــــــــــو زیست...
انگار در جهانی حبس شده ام و فقط یک قطعه از بهشت می تواند آزادم کند...
دلـــــــــــــــــم؛ تنگ و خراب تــــــــــوست...بیا و رهـــــــــــایم کن...
رایحه ی سیــــــــــب را استشمام می کنم و تــــــــــو را می خوانم به بوی بهشتی ات...
امشب حدیث بوی سیبی مرا مست کرد و فردا شاید آفتاب حضور منتقم خون تــــــــــــــو...
نگاره ها، امشب به فریاد قلم شکسته ام برسید که؛ می خواهد آسمان را بنگارد از دل خاک...
امشب خراباتی کُنج ویرانه ای شده ام که ساعت ها خلوتگه من و تو بود...
پرنده شدن را به آزمون گذاشته اند تا، دلم پر گرفتن بیاموزد...
دریغ که رسوای عالمی شوم و هیچ از تو نشان نبینم...
در عجبم دل و جانی ؛ مقیم خانه دلبر باشد و صاحبخانه بی جوابش گذارد...
پس ای دل، اگر بر طریق صداقتی این خانه و این دلبر و این تــــــــــــــو...
تا باران ببارد...
مطلب جالبی بود
از بلاگ ما هم دیدن فرمایید .
منتظرم.
فربد