حرف در تــــــــو واژه میشود باران...
جمعه, ۹ دی ۱۳۹۰، ۰۳:۵۸ ق.ظ
سلام و آغاز کلام که نام توست...
یادت هست؟ خیلی نزدیک است همین نزدیکی ها ...
هر تولد خود آزمونی است برای هدایت انسان برای رفتن بسوی باران...
من امشب باز به متولد شدن می اندیشم...
یک سال است من میهمان توام...
که ترنج خانه توست باران...
و می دانم که روزی باران می بارد ...
این را ابرهایی مژده داده اند که تو روزگاریست، در پس آنها خورشید پر فروغت را نهان کردی...
و این صفحه سپید جور قلم دلی را می کشد،که هر حرف را به حرفی پیوند می دهد تا واژهایی بنگارد بارانی ...
این روزها سیب ها هم عطر باران گرفته اند و رایحه ی باران هم شمیم عطر سیب دارد ...
کاروان ماه هم در آن سوی عطش منتظر باران است...
و دل های خسته از روزگار در پی دیدار نگار ،دیار به دیار می نگارند از بهار...
و اما انتظار هم، همرنگ دل تنگ می سراید از یار در میان اغیار...
+ به بهانه آغاز دگرباره ترنج، به اذن تو این دفتر تا باران ببارد راوی حکایت باران است...
www.Dangger.com