خاص...
شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۰، ۰۴:۵۶ ق.ظ
از شب زیارتی تا حالا موندم حرفم را بزنم یا نه... گفتم این روز زیارتی خاص تو هم باشه برای خواص، من ننویسم... که صبر آن است که دم نزنی... تموم شد ننوشتم اما نشد ... هی از سحرش تا شب از تو گفتن ... یک ماهه به دل خراب ما که نگاه نمی کنن هر شبکه این رسانه را میزنم حرفی از شماست... نقاره خونه صحن رضوی ... ضریح و گنبد طلا، در و دیوار پنجره فولادت...سکوت... میگم میرسی پشت اون مشبکاش... اونجا حرفات را بزن ... پیام میده حرم... دلم میریزه، داشتم بیرق سبزت را میدیدم که...یادم نمیره اونجا بودم یه سالی شب زیارتی سیاهش کردن و سحر فرداش باز سبز شد...تماس میگیره بیادتم...همه یکی یکی میان پیشت و من...یکی دیگه شمارتو تو نظرات برام ارسال میکنه... گوشی را برمیدارم تا بهت ... دلم نمیخواد، خوب میدونی چرا... اینجوری نمی خوام... گفتم راهم نمیدی؛ نشونه فرستادی که کوتاه بیا... گفتم دعام نمیکنه که دعوتم نمی کنی... باز هم... از بین الحرمین بقیع هنوز برات نگفتم که ... قرارمون نبود... بین الحرمین های کربلا که می آمدم ازت اذنش را می گرفتم و بر می گشتم و... شاید میخوایی... اذن... لال بشم بهتره...حرف دله نمیشه نزد ... هر وبی را باز کردم برات دلبری کرده بود... و من... خوب از اولش هم گفتم که از خواص نبودم که روز زیارتی خاص برات بگم؛گرچه صد بار از صبح تو دلم برات گفتم و همونجا نوشتم... فقط... رها کنم...
بماند بین من و تــــــــــــو...
شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را
برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد
درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش
که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد
شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد
و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد
منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش
که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت
دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد
همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا
تمام صورت من در پی کرانه بیفتد
شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم
به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد
ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی
که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد
الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد...
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد
شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را
برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد
درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش
که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد
شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد
و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد
منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش
که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت
دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد
همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا
تمام صورت من در پی کرانه بیفتد
شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم
به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد
ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی
که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد
خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد
الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد...
۹۰/۰۷/۳۰
تاگم شوم میان یکی از رواق ها
تا سرورم زجام زلال وصالتان
چندی ست ناتوان شده ام از فراق ها
بر آفتاب در دل شب طعنه می زند
چشمان پر تلا لو این چلچراغها
اما همیشه پنجره فولاد چشمتان
وا می شود به سمت هیاهوی باغ ها
از شرم ماهتاب منار بلندتان
ماه تمام رفته فرو در محاقها
چندی ست آسمان پر آواز شهر را
پر کرده اندجای کبوتر کلاغها
آقا دعا کنید مردی بیاید و ..
اینجا خبر دهد ز سر انجام داغها
مردی زجنس معجزه از جنس آفتاب
پایان دهد به شعبده ی شوم زاغها
بی ذوالفقار حادثه ی مرد یخ زده است
بر در نگاه منتظر اتفاقها
حالا غروب میرسد انگار پر شده است
از نور و آیه ذهن تمام چراغها
من پلک می گشایم و عطر تو می وزد
گرم است از حضور کسی این اجاقها
حالا غزل سروده ام و عطر نامتان
پیچیده است در شریان اتاقها ...