خاطره بارانی...
چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۰، ۰۴:۰۲ ق.ظ
رسیدیم کربلا... همونجا که بلند گفتن گنبد سقا؛ صلوات... هنوز اذن نداده بودن پا بزاریم تو صحن بین الحرمینش تو هتل بویم و همه سر کلید بهترین اتاقا در حال رایزنی بودن سید اما مثل آرامش اول راه، بازم لم داده بود به مبل و ساکت خیره شده بود به تصویر بزرگ بین الحرمین روی دیوار لابی...
صداش زدم کلید نمی خوایی اتاقا تمام شد سید ، بی جا می مونیم!! اما با نگاهی کوتاه گفت بیا بشین جا هست...دیگه حرفی نزدم و رفتم نشستم کنارش... همه رفتن و من و سید منتظر ... مدیر کاروان گفت انگار خسته نیستید!! اینم کلید شما...
حالا دیگه از بحبوحه آسانسور خبری نبود... رفتیم بالا تو اتاق نرسیده برگشتم چمدانم را بیارم که دیدم داره فریاد میزنه گریه میکنه... دویدم به طرف اتاق... روبروی تنها پنجره ایستاده بود و زار میزد...نگاهم رفت و بغضم ترکید... بهش گفتم ببین چه خوشگله گنبد اربابه بین دو تا نخل کنار پنجره رویایی ترین صحنه ای که...
آروم نمیشد نشستم رو تخت تا خودش به حرف بیاد... گفت یادته گفتی کلید؟جا نمونیم؟ گفتم آره... چشم از پنجره بر نمی داشت میگفت... مصاحبه بازیگر روز واقعه را میخوندم که نوشته بود کربلا تازه راهش باز شده بود ما را بردن زیارت برای هدیه بازی در فلیم....
اونجا هر کس سر کلید اتاق بهتر چونه زد... نشستم و با خودم گفتم اگر اون دعوت کرده که خودش... همه رفتن و کلید اخر؛ به دستم...در اتاقم را که باز کردم روبروی گنبد طلایی زانو زدم...
بغضم باز ترکید گفتم سید 2 بار آمدم هر دفعه دور بودم از حرم این بار تو سفارشی دعوت شدی و ما هم از کنار تو.... گفت نگو...
آمدیم تو لابی برای رفتن به حرم... بارانی گرفته بود که... مدیر کاروان گفت کسی نمیاد همه منتظرن بارون بند بیاد بعد برن حرم....
دل تو دلم نبود... نفسم در نمی آمد؛اشک تو چشمامون نگاهش کردم و با بغض گفتم سید؟؟ ...
گفت بریم من دلم میخواد بارون بین الحرمین نگاه اولم باشه...
صداش زدم کلید نمی خوایی اتاقا تمام شد سید ، بی جا می مونیم!! اما با نگاهی کوتاه گفت بیا بشین جا هست...دیگه حرفی نزدم و رفتم نشستم کنارش... همه رفتن و من و سید منتظر ... مدیر کاروان گفت انگار خسته نیستید!! اینم کلید شما...
حالا دیگه از بحبوحه آسانسور خبری نبود... رفتیم بالا تو اتاق نرسیده برگشتم چمدانم را بیارم که دیدم داره فریاد میزنه گریه میکنه... دویدم به طرف اتاق... روبروی تنها پنجره ایستاده بود و زار میزد...نگاهم رفت و بغضم ترکید... بهش گفتم ببین چه خوشگله گنبد اربابه بین دو تا نخل کنار پنجره رویایی ترین صحنه ای که...
آروم نمیشد نشستم رو تخت تا خودش به حرف بیاد... گفت یادته گفتی کلید؟جا نمونیم؟ گفتم آره... چشم از پنجره بر نمی داشت میگفت... مصاحبه بازیگر روز واقعه را میخوندم که نوشته بود کربلا تازه راهش باز شده بود ما را بردن زیارت برای هدیه بازی در فلیم....
اونجا هر کس سر کلید اتاق بهتر چونه زد... نشستم و با خودم گفتم اگر اون دعوت کرده که خودش... همه رفتن و کلید اخر؛ به دستم...در اتاقم را که باز کردم روبروی گنبد طلایی زانو زدم...
بغضم باز ترکید گفتم سید 2 بار آمدم هر دفعه دور بودم از حرم این بار تو سفارشی دعوت شدی و ما هم از کنار تو.... گفت نگو...
آمدیم تو لابی برای رفتن به حرم... بارانی گرفته بود که... مدیر کاروان گفت کسی نمیاد همه منتظرن بارون بند بیاد بعد برن حرم....
دل تو دلم نبود... نفسم در نمی آمد؛اشک تو چشمامون نگاهش کردم و با بغض گفتم سید؟؟ ...
گفت بریم من دلم میخواد بارون بین الحرمین نگاه اولم باشه...