خاطره ...
دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۴۴ ق.ظ
دنیا خوابی است که اگر آن را باور کنی پشیمان می شوی... حضرت علی (علیه السلام)
راست می گویی مولا جان اصل دنیا بر پشیمانی است اما این یکی ... خواب نبود ... اصلا دنیا نبود که خوابی باشد... حالا باور می کنم که خواب نبوده گرچه خیلی زودتر از یک خواب راحت گذشت ...
داشت به همسفران التماس می کرد، تازه رسیده بودیم هر کسی بهانه ای آورد که خسته ایم و حس اش را ندارم و اجازه ندارم... نگاهش به من افتاد؛ تو می آیی؟؟؟
به چهره اش خیره شدم هنوز مبهوت بودم، گفتم تنها هستی؟؟؟ گفت نه اما الان باید تنها بروم شب اول است بیا برویم روضه رضوان شبها خلوت تر است...می آیی؟
گفتم برویم انگار دنیا را به او داده باشند گفت توی لابی یک ربع به 10 می بینمت...
نشسته ام ساعت 22 شده ... پس چرا نیامد؟ سادات نشسته می گوید میری حرم؟ داستان را شرح میدهم که تنها بود و کسی با او نمی رفت گفتم ... گفت پس من هم هستم با هم برویم...
ناامید شدم از آمدنش که سادات گفت من دومین بار است مشرف شده ام بلدم، بلند شو با هم میرویم...
تا برخاستم درب آسانسور باز شده امده بود اما نه تنها! با همسرش...
راه افتادیم از کل کاروان ما 4 نفر شب اول را رفتیم...
ایرانی بنشینه... ایرانی رو... ایرانی..آنهم با چه لهجه ای... روبروی دیواره های پرده ای یکی یکی ستونها را می شمرد و میگفت آن آخری ستون توبه است آنجا باید... زیارت را خواند گفت باید بروم منتظر است... من ماندم سادات... نزدیک دو ساعت ماندیم تا نوبت به ایرانی ها رسید ... زیر پایم را نگاه کردم فرش ها رنگ عوض کرده بود... فرش سبز میان منبر و محراب رسول مهر... روایت داریم که اینجا همان بهشت است... در ازدحام عجیبی گیر افتاده ام به زحمت چند رکعتی ...و بعد ...از باب علی علیه السلام خارج شدیم...
یک طواف کامل دور مسجد النبی تا هتل داریم یکی یکی درب ها را نشان می دهد و به باب جبرئیل که رسیدیم گفت درب ورود پیامبر ص بوده ... ناگهان گفت برگرد پشت سرت میشود بقیع...
مات و مبهوت سر چرخاندم اینجا یک مکثی دارد برایم با اینجا خیلی کار داشتم با ائمه و مادر سادات... کلی سفارش و ...خیلی دوست داشتم مشبکهایی که در رسانه ملی میدیدم روبرویم بود اما...
از درب اصلی خارج شدم حس غریبی بود و شب از نیمه گذشته بود... غربت و آه همنوا شده بود... کنار پله هایی که مسدود شده بود ایستادیم... گفت زیارتنامه بخوانیم...
کتاب دستم بود اما دلم چیزی دیگر جز زیارت می طلبید...
نگاهم افتاد به ماه ... گفتم کریم را که می گویند تویی... غریب اگر کریم را بخواند بی جواب نیست...
چقدر نزدیکی و من هنوز دور ... باورم نمیشود من کجا و اینجا... از بیرون بقیع اینجا که ایستاده ایم نزدیکترین مکان به مزار توست...
ما را راه نمی دهند از این نزدیکتر به تو ...آنجا حتما همان بهشتی است که ما در آن جایی نداریم ...
دلم به اندازه عالم می گیرد تا اینجا خوانده ای و این همه راه آمدیم حالا دریغ می کنند از چشمان غرق گناه ما... خودمان را گم کرده ایم و دنبال تو می گردیم... دنبال نگاه زیبایت می گردم حالا که آمده ام کریمی ات را نشانم بده... همیشه نیمه ی رمضان که میرسید می آمدم در خانه ی کریم و هر چه میخواستم تا سال بعد بیمه بود و مهیا... حالا که نخواسته طلبیدی که معلوم است فرق دارد جنس کرامتت...
کریم پسندیده آل طاها، یا امام حسن مجتبی علیه السلام، چشم علی علیه السلام و زهرا سلام الله این روز ها منور است به روشنایی دلشان... پس دل ما را نیز روشن گردان...
دستم را بلند می کنم این بار فرسنگها دورتر از آن روز که خواندی ام...
که دل را نزدیک کن ...
نزدیکتر از هر روز...
و دور کن دل را ز هر چه دوری می افزاید بیش از دیروز...
ماه نیمه ی ماه رمضان ... دل به بیرون شدن ماه از محاق خوش است... امید روزگارمان طلوع آفتاب وجودیست که در سجود دمیدن خورشیدش را می طلبیم...
تا باران ببارد...
۹۰/۰۵/۲۴