خاکستر...
مدعیان رفاقت هر کدام تا نقطهای هم راهند...عدهای تا مرز مال...عدهای تا مرز منفعت...عدهای تا مرز جان... عدهای تا مرز آبرو ...و همگان تا مرز این جهان!
تنها توئی که هماره می مانی...بمان! سید مهدی شجاعی
مجنون حریف غصه لیلا نمی شود...
چوب که بسوزد از آن خاکستری به جاست تیره و مات... اما دل که سوخت خون بر لب میاورد و سرخ می شود روزگارش و سر می بازد به راه یارش و چنان که خطاب آمده: أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ و قَلْبه...
سوختن اعجاز توست و سر سپردن راز ماندن است... به مصلحتی دست از جان شستن را طلب کردن هم خودش راهی شد به سویت... من اما اعتراف می کنم به حقیقت، در دلم چیزی بود غیر از تو...
و تو میدانی آنجا که حقارتم را به رخ کشاندی می دانستم کوچکم حتی برای توبه...و این خرد شدنم برابر شد با تمام هستی را به طوفان فنا سپردن...
حالا اگر تمام شب هم بنشینم به رویای سوختن، نگاهت تمام نمی شود ای همه ی بود من...
بی همگان به سر شود؛ بی تو به سر نمی شود...
می دانم نگاه تو بی نهایت است و فنا ناپذیر ...
پس از فناپذیری جانم به نهایت جاودانگی ات پناه می آورم تا در رسوب خاکستر جانم و در پیدا و نهانم، بیابمت و پنهانت کنم برای روز نخست نیستی ام...
حالا اذن می دهی بر سنگفرش غرور خاکیم؛ عرش وجودت را بنشانم به تسبیح؟
سحر که می شود پرندگان پریدن را کناری می گذارند به امید عطایت و من ... موجود باش را که می گویی هوس مسجود شدن می کند دلم،...
از سر سائیدن بر خاک؛ تا تنفس رایحه ی افلاک چند قدم بیش نیست...
این چند قدم از زمین تا آسمان و رسیدن دل میان تهی و بال بال زدن می شود عین ذوب شدن همان ثانیه ها که ...
می دانی نمی شود به سخن گفت که تو مرز را گشودی به رویم و من رسم رازداری و محرم شدن به رمز مرز را ندانستم...
رمز رسیدن و عبور از مرز تو بالاتر از جهان بود و تن من خاکی تر از مقیم و محرم شدن برای عبور روشن از مرزت...
باز فردا می گویند: این چیست نگاشته ای و من مبهوت و گیج ...شاید باز هم بگویند که گنگ و نامفهوم می نگارمت...اما از دل نگاری همین گونه نوشتن را آموخته ام که اینک تنها اندکی از بی نهایت تو را دارم به اندیشه ی محدود خویش...
حتی اگر کسی فلسفه خاکستر شدن و خاکستر نشینی در مرزت را نداند من در همان جا که می خواستم گم شدم ... این را دلم می گوید که اجابت یعنی همین...
اما آنجا هم آزمون تو دشوار بود و من برگه ی امتحان پر از اشتباهم را طبق معمول زودتر از همگان بالا گرفتم...
بگو با داغ و آه و حسرتش چه کنم؟...
الهی واسعا...
نمیدانم، با همه اینقدر مهربانی یا فقط با من!؟
ولی می دانم، فقط تو، با من اینقدر مهربانی...
خواهش می کنم آپ می کنید خبرم کنید