خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست...
خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست...
یارب تو خواندی آمدمدل را ستاندی آمدم
عشق و ولای کعبه را
بر دل نشاندی آمدم...
گاهی با شادی گاه به اندوه...
می گویند چیزی نمانده... خوابت را تعبیر رسیده...
یعنی باورش کنم؟همین دیروز پنجشنبه اول رجب دعوت بودم برای یک سفر که آغاز شده و شمارش معکوسش دارد ذوب می کند تمام ثانیه هایم را...حالا باید بنشینم یا بیاستم یا بمیرم نمی دانم فقط بابد کاری کنم ...
گفت هر چه باشد آخرین پنجشنبه رجب باید احرام ببندی...هنوز خوابم...
یادم نمیرود عجیب بود از سفر عشق هنوز برنگشته بودم که دستم رسید به مشبک های همه هستی ام ضامن عشق...
همان جا یادم آمد که...
پشت مشبک های انگور نشان ساقی کوثر درست روز اربعین پسرش نشستم همان دعایی که خیلی دوستش دارم خواندم و پرسید چه میخواهی و من با زبان اشاره گفتم...اشک که لبریز شد جز کرامت مولای عشق هیچ ندیدم...
همان سفر اول هم دستم را گرفته بود و نشان داده بود که خاندان کرم یعنی خود حضرت حیدر علیه السلام...
از صبح اش که چانه زده بودم که فکر می کنم دعوتمان نکردی... تا ظهرش فقط چند ساعت بیش نگذشته بود که مهمان شدم به روبه روی گنبد عشقت... جایی که به خواب هم نمی دیدم روبروی ناودان و اینجا صدای کبوتران در دل آسمان غوغا می کرد... تقویم آغاز سال قمری را دادند دستم با محرم شروع می شد... تقویمی که عکس های عید غدیر و گلباران صحن و سرایت چشم را نوازش می داد... گفتند برویم چشم گشودم بی اینکه از 7 توی گشت حرم بگذریم به لطف تو در دل حرمت بودم... داشتی ثابت می کردی نگاهت را؛ و من هنوز غافل از این نگاه، مات نقشه و ماکتی بودم که ذولفقار خادمت برایمان از نحوه اجرایش سخن می گفت و اینکه میخواهند حرمت را به وادی السلام برسانند... بار دیگر به حیاط مخروبه و در حال تعمیر صحن هایت که پر از غبار و خاک بود می اندیشیدم...دلم میخواست مثل صبح باز هم جارو را می دادند تا...
گفت اینجا میشود مسجد حضرت زهرا سلام الله با 14 گنبد و 5 درب بزرگ که به سوی ضریحت گشوده می شود... هنوز هم مبهوت و در تحیر اینکه من اینجا چه می کنم نگاهم را دوختم به ستونهای بلند آجری که می گفت اگر بتوانید برای نمایش طرح میخواهیم؟ گفت خطاطی این در اصلی را خودم نوشته ام و آنکه سر در کمیل هم دیدید خط من بود... عربی می گفت و ترجمه می کردند... اشاره کرد چند نفرید؟ من نگاهم را به نگار دوختم که ما را حساب نکن ما که...
و غافل از اینکه میزبانمان علیست...
عدالتت را فراموش کرده بودم چنان با سخاوت سیرابمان کرده بودی که در کلام نمی گنجد...
هنوز مست می ساقی کوثر بودیم که گفت بفرمایید تبرک...مهمان غذای حرم شده اید...
نگاهم رسید به ایوانی که همه از صفایش می گفتند... و دقایقی بعد مهمان خوان همیشه ات شدند تمام کاروان ...
نیت کرده بودم دوباره آمدم بیشتر از تو بخوانم اما...
نشد تا همین آخرین اربعین پسرت که فردایش زائرانش تمام صحن و سرای تو را پر کرده بودند سال قبلش فقط حسرت به دل بودیم همه از کنارت می رفتند پیاده تا اربعین کنار حسین علیه السلام آرام بگیرند و ما داشتیم از بهشتت رانده می شدیم... همان جا گفتم وعده یادت نرود... به ما نگاه نکنی ها...
و حالا باز تو سر وعده بودی . من تشنه و فنا شده هنوز هم رسم مهمان شدن را نیاموخته بودم...
حالا همه در بازگشت و غبار آلود کوی حسینت بودند و من تنها مقابل در بزرگی که بالایش نوشته بود: السلام علیک یا ابالحسن علیه السلام روحی فداک ذوق زده نگاهت می کردم...
نشستم زانو زدم...
مثل همان دم اول که سر بلند کردم و شش گوشه را که دیدم زانو زدم اصلا مگر می شود عظمتی را چنین تاب آورد... همیشه آنجا که شش گوشه بخاطرش شش گوشه شد را بیشتر از همه جا دوست دارم ... همان جایی که شب آخر ایستاد و با صدای رسا از مظلومیت علی علیه السلام فریاد زد که کجا شیعه و سنی برابر است...
بغض و روضه هر چه بخواهی در هم آمیخت و غوغایی به پاشد...
اصلا همین خواب را همانجا برایت گفتم و تو شنیدی...
روبروی تو ایستادم و نشستم و اشک...
قبل از زیارت ضامن خواب دیدم همان شب جمعه اول رجب را که در جسله ای موسوم به حج... بودند خوبانی که...
خیلی که چه بگویم اصلا خواب نمی بینم نمی دانم آن شب چرا بعد از عمری خواب دیدم و آنهم... بگذریم شاید خیلی خود را جدی گرفته ام اما خواب هم برایم شده ...
امشبی که لیله الرغائب بود و گذشت حرم بانوی آفتاب دوباره دلم هوایی شد...
اما بخاطر...
این بار حضرت باران و خوبان را همسفر کن و گوشه ی چشمی...
سفری که زائرش سرشار از معرفت به دوست باشد نه رویا و اوهام...
گر کیمیا دهندت بی معرفت گدایی...
و این تعبیر اگر کیمیای تمام حیات هم باشد نباید در وهم خموده گردد و آن راز نگشوده که گفتم اگر بشود معجزه است... نه از خوبی ما که از دعای خوبانی که یس را خوانده بودند و دستان دعایشان آسمان را برای عشق شکافته بود...
باز محتاجم به همان چیزی که گدایی اش را می کنم تا شاید به دست و دعایی نصیب شود آن نگاه و معرفت عشق...
پس فراموش نکنید که ما را آرزوست...