خورشیدواره...
دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۶ ق.ظ
از آن جمله هایی ام که انتهایش سه نقطه می خواهد ...
حالا هر طور می خواهی تفسیرم کن...
تفسیر کن که، مانده ام در نگاه تو...
در این نظر همیشه ی تو ...
که من فقط گاه و بیگاه چشمم می ماند پشت آن نگاه...
که حالا چرا با من بی دل، چنین دلبری می کنی ندانم...
رقص بیرقی سبز و نگاه تو...
و باز سکوتی که تمامی ندارد...
تا تو برسی و دستم نور شود از تو...
چونان خوشه ای خسته و وارسته، از هر چه دل بستن، رهاشده ام در تو و دلتنگ توام...
خورشیدواره برایت خواهم سرود، از نور نگاهت...
کافیست نگاهت را برداری...
خاکستری از تکرار تاریکی و خاموشی ها می شود دلم...
این منم که بی تو، دنبال تو می گردم...
گرچه بیش از اندازه در دلی... که اگر بگویمت بیش...
پس، اندازه قائل شده ام ... که این بی نهایت دل را بیش گفتن خطاست...
و مرام دلانه گویی؛ کم گفتن که نه،حتی بیش گویی نیست...
و دگرباره می گویمت؛ بی اندازه...
که بدانی ...
بی اندازه ترین نگاهت را طالبم...
حالا هر طور می خواهی تفسیرم کن...
تفسیر کن که، مانده ام در نگاه تو...
در این نظر همیشه ی تو ...
که من فقط گاه و بیگاه چشمم می ماند پشت آن نگاه...
که حالا چرا با من بی دل، چنین دلبری می کنی ندانم...
رقص بیرقی سبز و نگاه تو...
و باز سکوتی که تمامی ندارد...
تا تو برسی و دستم نور شود از تو...
چونان خوشه ای خسته و وارسته، از هر چه دل بستن، رهاشده ام در تو و دلتنگ توام...
خورشیدواره برایت خواهم سرود، از نور نگاهت...
کافیست نگاهت را برداری...
خاکستری از تکرار تاریکی و خاموشی ها می شود دلم...
این منم که بی تو، دنبال تو می گردم...
گرچه بیش از اندازه در دلی... که اگر بگویمت بیش...
پس، اندازه قائل شده ام ... که این بی نهایت دل را بیش گفتن خطاست...
و مرام دلانه گویی؛ کم گفتن که نه،حتی بیش گویی نیست...
و دگرباره می گویمت؛ بی اندازه...
که بدانی ...
بی اندازه ترین نگاهت را طالبم...
۹۰/۰۷/۱۸