در آستانه ی میلادِ هزار و صد و چندمین سال...
هرگاه در دایره ی بی نهایتِ دلتنگی های عالم، بی تو کم می آوریم ...
دست بر قلمِ تشنه ی حروف و کلماتی، می بریم که "تو" را ترجمانی دیگر باشد...
پناه می بریم به صاحبِ آسمانِ دل هایی که از آنها، جنون می بارد...
و اینک که در آستانه ی میلادِ هزار و صد و چندمین سال، اصلا چه فرقی می کند...
یکسال دیگر به انتظار تو افزوده شد، و به اندوه بی پایان ما بیش از یک قرن....
صفحه ی غربت دل هامان، لبریز از حروف مقطعه ی حضورِ توست ...
و اشک، مهمان چشمان
و گونه های عطش آلودمان؛ سرخ از حُرم نفسگیرِ این همه نبودنت...
و کویر جان های خسته، خیس از عباراتی که تو در آن نمی گنجی...
حالا می نویسمت؛ ای همه را، امید "تو"
چشمانمان را دوخته ایم به تقویمی که بی تو،
حیران و سرگردان روزهایش میگذرد و سطر به سطرش،
در دل خاموشی های این دوران ، پریشانیِ احوالمان را ثبت می کند...
و در دل تاریکی های وحشت زای زمین و زمان،
هر شبانه روزمان، بی تو تلخ،می گذرد...
ای غزلِ ناب تمامِ شب گریه های بشر،
و ای فروغِ جاودانه ی واژه ها،
انتظار تو قطعه ی بی کلامِ این روزگار شده و همچون قصیده ای بی پایان،
در دلِ هر مصرع، دیوان عاشقی را بیت به بیت ختم می کند به هجران!
سالهاست در مثنوی بلندِ تاریکی های عالم،
دلخوشیم به طلوع خورشید روی تو،
آنگاه که از پس ابرِ غفلتِ چشمانمان،
سر بر می کشی و دل می بری از عالمیان...
در سپیده دم روشن میلادت، بیا و امسال بر روح های منجمد ما بتاب...