دلـــــــــ نامـــه ....
چقدر با خودم این روزها حرف زدم و ننوشتم شد این همه حرف!
باز هم رسیدم نقطه . سرخط _____________ اینجا باز همان خانه توست...
حالا همه ی حرف های نگفته را مثل جوهری پاشیده بر انبوهی سپیدی مچاله میکنم و این صفحه را سرخ و سیاه می نگارم... فقط قول بده دل نامه ام را بخوانی... اصلا قول هم نمی خواهد میدانم حرف های مرا میشنوی و وقتی سکوت میکنم صدایم برایت آشناتر میشود...هر وقت می نویسم چه خوب و چه بد!! اصلا حرفهای دلتنگی که بدی ندارد... ماجرای پاییز را که میدانی؟رنگ برگ ها و جدایی برگ با وزش ساده ی نسیم عصرگاهی...همه را بار ها دیده ای... همه نغمه رفتن می سراید و فانی بودن را به رخ میکشد...با چشم های خاموشم هزار بار مشق کرده ام همه میرویم... خیال نکنی باورش نکردم!... حالا برایت می گویم دقیقا میدانم میانه ی میدانِ دنیا، حیات هم، پاره وقت است! ...آن هم به وقت عدم...کسی برای ابدیت نیامده... خب ماجرا تمام شد... به خودم قول داده بودم زیاده نگویم که از حوصله خارج شود... اما اصل حرفم را باز نزدم... خیال نکنی از تنهایی شکوه می کنم ...نه تا خدا هست که دردِ تنهایی نیست... اصلا خودت کِلکِ خیالم را پرواز بدهی کار تمام است... پس اعتراف می کنم توکل که همانا اعتماد به توانایی توست در من تحلیل رفته...گفتند معترف که شدی دوباره آغاز راه است... سخت است که بدانم تـــــــو در منی و من بی تــــــــو... با من بمان... همین...
اینجا
چهار فصل سال پاییز است ...