دم آخر...
به دنبال واژه نباش، کلمات فریبمان میدهند،...وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود فاتحه حروف دیگر را باید خواند... برای هر رفته ای فاتحه واجب می شود... اگر رسم و مرام ما مسلمانی است...
پیامک داد: برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در ابتدای کمال؛بنگر که چگونه می افتی؟چون برگی زرد یا سیبی سرخ... تا به خود آیم با اینکه خوانده بودمش قبل ها چقدر هجی کردم حرف به حرفش را... اما این بار ناگهان بر دل نشست و تیری شد بر زخم دلی که از عبور ثانیه ها جا مانده بود و باز زمان می رفت تا برکتی دیگر را به دامن گذشته ها ملحق کند و رمضانی دیگر در دل خاطرات ما جا گشود با رفتنش... باز وقت آن رسیده بگوییم حیف قدر ندانستیم و آغوش باز رحمت خدا را برای تمام لحظاتش بی سپاسی سزاوار شایسته پایان دادیم... آیا هر رمضان تا به امروز که عمر بگذشت جز این گفتیم که افسوس بر ما که تو رفتی؟؟؟ انگار تیغ می زنی مرا و من، هنوز خیال دوستی تو را در سر دارم! کم کم چشمان خیسم سحرهای آخرت را تجسم می کند... و باز هم پایان... شاید فرصتی دیگر نباشد و این آخرین دقایق رمضان عمرمان باشد کسی چه می داند؟؟؟ اگر دگر ندیدمت به عمر چه خواهد شد؟؟؟ قدر تو مقدر کرد برای ما آنچه تو سزاوارمان دانستی... چشم را ببندیم آخرین روز از آخرین رمضان عمرمان را تجسم کنیم ... نا امیدی نه ... با امید بنگریم... چه می کنیم این دم آخر؟؟؟تو چه خواهی کرد؟؟؟ دیگر هیچ «تو بمیری» از آن «تو بمیری ها» نیست... کور هم در این حال، حال ما را می بینید اما گاه خود دیده بینا و دل نابینا نمی بینیم که می گذرد و ما همچنان با دستان خالی و بی دل شده رفتنش را می نگریم و خواندنش نمی توانیم و دوباره فقط در هجرش می نگاریم که حسرت از نباریدن باران و نشنیدن نجوای صاحب اشک های خونین روزگاران... حال فقط به دم آخر بیاندیش...
رمضان می گذرد...
...بیاندیش...
فاتحه ماه را بخوانیم یا مهمان را ؟؟؟
تو هم ریز تر از همیشه نوشته باشی ....
بانو ...