دیگر تو نیستی...
این بار هم نشسته ام در خود کز کرده ام بی تو... فیلم زندگی تمام نمی شود... خودم را پرت می کنم در آغوش دعاهایت و اشک میریزم به پهنای صورت...دارم فکر می کنم اگر بودی دنیای من چیزی کم نداشت ... اگر دوست داشتنت ادامه داشت ... اگر بودی... اگر ... اگر... اگر... خسته ام از این بخت و پیشانی... چشم های متورم و سرخم را نمی بندم وقتی پلک هایم شوره زده از این همه نبودنت... امروز فیلم آن روزهای شاد بودنت را مرور کردم... حس غریبی بود بغض جایی نداشت، در میان هق هق سینه سوخته ی من... حنجره ام زخم شده این روزها... دارم فکر میکنم تلخ است آدم عادت کند به بودن ها... به هر "بود"نی که روزی نا"بود" می شود... فکر کن، مثلا عاشق بشوی! عشق میشود سَم، و تمام وجودت را فرا می گیرد. و تلخی و این همه گسترده بودنش را فقط وقتی می فهمی که نیست... وقتی نبود تمام بدنت درد می شود ... و احساست تمام دقایق نبودنش را زجر میکشد و گاهی انگار تو نفس نمی کشی... و این روزها که سخت، در بی هوایی ها جان می کَنم، فقط خودم را غرق می کنم در خاطرات خوبِ آن روزهای بودنت... وقتی برایم دعا می کردی... میخواستی شاد باشم و من سرانگشتان تو را می بوسیدم... وقتی میگفتی آدم خدا را داشته باشد که تنها نیست... وقتی ... آخ چقدر دلم تنگ است... چقدر بی تو، تنهایم... چقدر عجیب دلم می خواهد سیبی را گاز بزنم که تو، برایم پوست کنده باشی... چقدر در حسرت نگاه تو مانده ام این روزها... بغض میکنم از اینکه، باز یادم می آید در پشتِ پرچین خاطراتم، کسی بود که با تمام مهربانی اش، نمی دیدمش و او چقدر مرا دوست داشت و من نمی دانستم... چقدر برایم آرزو داشت... محبت گمشده ام را کجا بجویم، که در این دایره ی تنگِ دنیای خستگی های من، دیگر تو نیستی...
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت...
وز بستر عافیت برون خواهم خفت...
باور نکنی خیال خود را بفرست ...
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت...