راز نقطه در الفبای عشق...
ای غزلِ ناب تمامِ شب گریه های من،و ای فروغِ جاودانه ی واژه هایم، تو قطعه ی بی کلامِ این روزها شده ای و همچون قصیده ای بی پایان، در دلِ هر مصرع، دیوان عاشقی را بیت به بیت ختم می کنی به هجران! سالهاست در مثنوی بلندِ تاریکی های عالم، همگان دلخوشند به طلوع خورشید روی تو، آنگاه که از پس ابرِ غفلتِ چشمانم، سر بر می کشی و دل می بری از عالمیان...
هر آن گاه که تو در دلِ تنهایی هایم بودی، خط به خطِ نگاره هایم می درخشید، اما چندیست که حضور تو در دل این جانِ ناموزونِ من، و در میانِ حروفی بی معنا، حبس شده! و اینک من و دفتر کلماتِ بی ردیف و قافیه ام، خالی شده از حضور نابِ تو... گاهی می اندیشم آنقدر در الفبای عاشقانه هایم گم شده ای که، تمامی سطرهای دفترم سنگینی می کند از این همه تُهی بودن... و من غرق می شوم در سکوت نگاریِ ممتد کلمات، بی هیچ حرفی...
هر بار تا انتهای سه نقطه میروم بی تو؛ و باز می گردم! اما این روزها حالِ من، به نقطه ای تنهایِ تنها می ماند! و نقطه. معنایی جز "من"ِ تنها ندارد! و من به تنهایی، همیشه یک نقطه. دارم و اگر "تو" می باریدی چون خطوط بی انتهای عاشقی می رسیدم به سه نقطه... و تازه این جا، سرآغازِ کشفِ الفبای رازگونه ی عشق تو بود...