راست باید گفت ...
حتی اگر غمین شدی
راست باید گفت...
چند روزی از بهار می گذرد و به بهانه هایی تو خودت نبودی... کسی که باید باشی ...
می گویند سال نو رسیده و باید سرشار از انرژی گام برداری و خودت شوی... اما اینبار من نمی فهمم خودم شدن را...
چند نفر از دوستان یا پیام دادند یا تماس گرفتند که خوبی ؟
و من دیگر نمی خواهم دروغ بگویم !!!
آخر میدانی سال نود شده و هر کسی برای خودش برنامه ی جدیدی دارد من هم به راست گفتم نه خوب نیستم...
خب خوب نیستم...دروغ چرا؟ وقتی می شود راست گفت چرا دروغ؟
اصلا ما عادت کرده ایم به دروغ های ساده و تکراری... اما...
اگر دوست است و سراغت را گرفته که میخواهد راست بشنود و برایش همین راستی مهم است و شاید برای صداقت تو را انتخاب کرده به دوستی و حالا تو هم به خودت و هم به او با یک جمله کوتاه دروغ گفته ای...
دروغ خوب نیست هیچوقت خوب نبوده... مثل حسادت که ریشه ها را می سوزاند و دلها را می میراند...
اصلا گاهی فکر می کنم چطور می شود آدمها حسادت می کنند وقتی همه می دانند حسودان در آسایش نیستند؟؟؟؟؟؟؟؟؟
و این هم شاید دلیلش این باشد که هر کس حسودی می کند به خودش دروغ می گوید : که این که من در حق دیگران انجام می دهم نامش حسودی نیست!!!
و باز رسیدیم به دروغ! دقیقا سرچشمه تمام بدی ها دروغ است...
مادرم همیشه می گوید آدمها از در باز داخل نمی شوند از دلهای باز است که به خانه تو می آیند...
می گویید چه بی ربط؟
نه ربطش می شود!
دلهای بزرگ دوستان بیشتری می یابند و دستان مهربان پذیرای خوبی ها می شوند و دل خوب دروغ نمی گوید حسد نمی ورزد ... و عشق و مهربانی ارزانی همگان می کند...
دل بزرگ دل جوانمرد می شود و روحی عمیق می یابد و رازدار عشق می شود و عشق خود اوست...
پس باید کاری کرد تا دل بزرگ گردد برای او...
کتابی می خواندم در خصال جوانمردان نوشته بود:
(اگر بر سر سفره ی جوانمرد بنشینی از دین تو از نژاد تو از کجا و به چه کار آمدی و... از هیچ نمی پرسد)...
چقدر خوب می شود آن روزگاری که پر شود از جوانمردانی که صادقانه با عشق و مهر جهان را به سوی باران حرکت دهند و آن روزگار زیباترین روزگار عالم است ...
تا باران ببارد...
اما تو باور نکن سپهرای عزیزم