راه ...
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت...
ساعت 27 دقیقه بامداد...بلوار اباصالح المهدی (عج)...
همه ی راهها به تو ختم میشود... جز تو راهی نیست...
همه جا را از بن بسته اند این سومین راهی است که از اواسطش باز می گردیم...
باز هم به تو میرسیم تا دوباره دورت بگردیم مثل طواف، در خیابان های مطافت می چرخیم...
انگار قرار نیست از مدار آرامش بی کران آسمانت جدا شویم...
ترافیک اینجا دلم را هوایی ازدحام حطیم می کند و آنجایی که شنیدم ما بین مقام و رکن بر دیوار حجر الاسواد تکیه خواهی زد و ندای عرشی ات کنگره های فرش و لاهوت را در هم می شکند...
انا بقیه الله...
آقای من...حالم امسال خیلی خراب است...نظری کن...
چراغها چشمک می زند اما شاید راه آخر روستای جمکران و ... خاموشی...
برق رفته است در جوار آن همه زرق و برق اینجا ظلمات است ...
در تاریکی مطلق هم خانه های محقر با چراغانی خاموش خودنمایی می کند...
و باز دلم می گوید: تو می آیی تا منت نهی و وارثان زمین به بزرگی بیاندیشند...
دلم به اندازه عالم می گیرد... تولدت که می شود همیشه نور می بارد و شادی از آسمان شهرم...
اما تو نیستی...
نه که نباشی... ما همه نیستیم در هستی تو...
راهها را به رویمان بسته اند ...
راه زمین و آسمان را ...
حتما تمام راهها بسته است که تو نمی آیی...
می دانم راه تو را هم نیستی ما بسته است... مثل چشمان تارمان که به روی هستی تو بسته است...
کوره راه دل هم که تو را لایق نیست برای عبور...
در گیر و دار، راه خاکی زمینگیر شدیم و طلب طریق افلاکی آسمان داریم!!!
خودت...
زمین را از ما بگیر تا به هستی ات راه یابیم...
خوش به حال کسی که از بن بست! به تو برسد...
بیچاره کسی که از تو ، به بن بست! برسد...
برای اینکه همه از پست های شما استفاده کنند
کد را در وبلاگتان بگذارید بعد لینکتان را ارسال کنید