رفتن، فلسفه ی راه است...
سه شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۵ ق.ظ
از آن روز که دیدمت، گرفتار توام...
می دانم رفتنت، فلسفه ی راه است و تو در راهی ...
نمی گویمت مرو...
اما، دمی درنگ کن...
بگذار، دیده هایم را به اشک بشویم...
تا در بدرقه ی بارانی نگاهم...
عزیمت تو را،
بی باورانه به انتظارِ بازگشت ننگرند...
شکوه ای نیست...
جز این تمنا،
که در این رفتن، خاطره ای را در من بر جا مگذار...
که سرنوشت،
مسیر رهاییِ مرا؛ همیشه میان رفتن ها نهاده...
بی من، تا مقصد،
تو را، راهی نیست...
راهت در فرازی بی فرود، و مسیرت بی خطر...
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شدمکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش میغلتند خلقی بیگناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان میجوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
فاضل نظری
================
متون عاشقانه ترنج حسی و بعضا بر اساس اتفاقات پیرامون دوستانم نگارش می شود...
و بی مخاطب است...