روایت حسرت ها...
گویند که ازدل برود هر آنکه از دیده برفت...
عمریست از دیده برفته است و در دل مانده...
باز نشستم رو بروی همه ی خاطراتم... روبروی یک دنیا زندگی، اما فقط تو یه قاب عکس شیشه ای...زنده ی زنده...
این روزها حس میکنم عقربه های ساعتِ زمان افتاده انگار روی دورِ تند... ساعت را که نگاه میکنم زود میگذره، ثانیه هاش تند تند جابجا میشن و دقیقه هاش چشم به هم میزنی رفتن روی عدد بعدی... و ساعتشو که دیگه نگو! عین برق و باد میگذره ، اما موندم چه حکمتی داره که عمر من تموم نمیشه...
آخه من فکر میکنم آدم تا وقتی حسرت داره زنده است... حسرت و آرزو داشتن یه جواریی به گمونم جلوی مردن را هم می تونه بگیره... نه جلوی سرنوشت آدمها را نمی گم ها،نه... اون رو هیچ کسی نمی تونه جلوش را بگیره... عین همین ساعت میاد و یه وقتایی شاد و سرمستت می کنه و یه وقتایی عین آوار خراب میشه روی تمام خاطرات خوب زندگیت... جلوی سرنوشت را نمیشه گرفت... هرچی خدا بخواد همون میشه... داشتم میگفتم من که حسرتی ندارم چرا زنده ام پس؟تو دیگه ذل نزن به من، دلم آب میشه از غصه از این که یادم میاد دیگه نیستی، از این همه بی تویی... میگن قلمت قشنگه! قشنگ بودن را نمی دونم اما من خیلی میتونم با همین قلم بازی کنم ...هرجوری دلم بخواد بچرخونم و درباره ی هر چی بخوام بنویسم...
اما تو هرچی و هرکی نیستی... به تو که میرسم کم میارم... بغض میشم، اشک میشم، گریه میشم و باز تنهایی... اینا رو ننوشتم که بگم خسته ام و باز غصه ام تازه بشه! نه... نوشتم بگم هنوز خیلی دوستت دارم... دلم برات تنگ که میشه یاد حرف خودم می افتم... یاد حسرت های تو... راستی تو حتما دیگه حسرت نداشتی، لابد آرزو هم نداشتی... اگر داشتی که انقدر زود... هیچی، بگذریم... خواستم بگم این روزها یاد گرفتم با همه چی کنار بیام... اصلا این یاد گرفتن را؛ دوست نداشتم اما مجبور شدم... مجبورم باور کنم لازمه که یاد بگیرم دلتنگ نباشم، دل بِکَنم و دور بشم، عاشق نباشم و معنی حسرت را نفهمم و بغض هامو لبِ مژه ها که رسید؛ فرو بدم... یاد گرفتم تنها باشم و تنها پیاده روی کنم و تنها حرف هام رو فقط برای خودش بگم... یاد گرفتم سخت نگیرم و دوست نداشته باشم اون چیزی را که خدا برام دوست نداشته. یاد گرفتم تمام خستگی ها رو بیارم و نیمه شب تو همین صفحه ی مجازی خالی کنم... و چند تا سه نقطه هم، بشه آخر همه ی سطرهایی که نمی تونم بلند بلند فریاد ها را بنویسم... یاد گرفتم بی نقطه باشم و با سه نقطه تموم بشم... یاد گرفتم دیگه تا وقتی سراغی از کسی نگرفتم منتظر نباشم کسی از من سراغ بگیره...
از وقتی فهمیدم با خیلی از آدم ها دردهای مشترکی دارم، هر چیزی که باید یاد میگرفتم را حسابی بلدم... یاد گرفتم وسط احوال پرسی های ادما همیشه راستش را نگم... یاد گرفتم خیلی خوب نباشم و بگم خوبم... یاد گرفتم خیلی خوب و به موقع فیلم شاد بودن و بی غمی را بازی کنم و یاد گرفتم همه دردهامو فراموش کنم و سر وقتش دردِ دلِ ادم ها را بشنوم و به جای آخی گفتن، دلداریشون بدم و بگم خدا بزرگِ، درکت میکنم، درست میشه؛ صبور باش... یاد گرفتم سنگ صبوری باشم که خودش کوهِ دردِ...
! یاد گرفتم کارهای کوچک و بزرگ را خودم انجام بدم و به کسی نگم الان لازم دارم باشی و حرف هام رو بشنوی، می بینی، چقدر خوب از حفظ شدم؟ می تونم روی پای خودم بیاستم و بگم من دیگه هیچ حسرتی ندارم... پس تو هم نگران من نباش! خیالت راحت، همه ی پله ها را بدونِ بال و بدون پرواز دارم طی می کنم... یکی؛یکی... شاید هم... هیچی... بماند بین من و تو و او... فقط وقتش که شد خبرم کن... روزی که واقعا دیگه حسرتی1 نباشه...
1. یَا حَسْرَتى عَلى مَا فَرَّطْتُ فِى جَنبِ اللّهِ...زمر/56
دریغا از آنچه در حقّ خدا کوتاهى کردم...
دعا نوشت:أعُوذُ بِکَ مِنَ الذُّنُوبِ الَّتِى تُورِثُ النَّدَمَ...بحارالانوار،ج95،ص137
خدایا! از گناهانى که سبب ندامت و پشیمانى من در روز قیامت مى شود به تو پناه مى برم...