روایت دوم (قلبی آرام)
نگاه به نامحرمان تیری است مسموم از تیرهای شیطان.هرکس از ترس خداوند چشم خود را از نگاه حرام باز دارد، خداوند ایمانی به او عطا فرماید که شیرینی آن را در قلبش حس کند...رسول خدا صلی الله علیه و آله
روایت دوم...
دخترک چادرش را به سرش کشید و آروم از خونه زد بیرون...در رو که بست حرارت مواجِ توی هوا صورتش را سوزوند...هرکسی از کنارش عبور میکرد به راحتی می تونست دانه های درشت عرقِ روی صورتش را ببینه...از پیچ کوچه گذاشت تو ایستگاه به اتوبوس انتهای خیابون خیره شد...انگار هیچکس اون را نمی دید... همین که از سرویس پیاده شد وارد حیاط دانشگاه شد...موذن اذان میگفت و نسیم خنک وزیدن گرفت وارد نماز خونه که شد روی برد نوشته بود: "آدم های خوشبخت میگن این بار نوبت شماست... لبیک اللهم لبیک"...
همین طور که با حسرت به کاغذ خیره شده بود یاد حرفای استاد افتاد که میگفت خدا وقتی دلش برای ادمای خوب تنگ میشه صداشون میکنه تا بیشتر حرفاشون را بشنوه. حالا هرکی میخواد باشه هر کسی مشتاقتر باشه را زودتر میره سراغش و این همون حکایت نماز اول وقته، یعنی زود بجنبید خدا منتظرتونه... بغض کرد و چشماش خیس شد... چشمش که روی برگه چرخ میزد ناگهان روی عدد 5 خشکش زد...
خدایا...شکرت که دلت برای منم تنگ شده...